اضطراب معنا



گزیده ای از کتاب درد جاودانگی -میگل د. اونامونو 

ترجمه بهاالدین خرمشاهی

اگر کسی مدعی باشد که برای دلش می نویسد یا نقاشی می کند یا مجسمه می سازد یا آواز میخواند و آنگاه هنرش را به دیگران ارایه کند ،واسم و امضایش را در پای اثرش بگذارد بی شک دروغ می گوید . چرا که دست کم میخواهد ردپایی ازخود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند .اگر نویسنده کتاب" سیره مسیح" ناشناس است ازاین است که درپیِ جاودانگی روح بوده است و پروای نام و نشان نداشته است. هر ادیب و نویسنده ای که مدعی باشد از شهرت بیزار است ، شیادی دروغزن است .بوکاتچو می گوید دانته ، یعنی همان کسی که سی و سه قطعه بلند و شیوا در ذم جاه و جلال دنیوی سروده است (برزخ ، قسمت ششم) از نام و آوازه خود خرسند بوده و حتی گاهی بیشتر از آنچه در خور شأنش باشد بدان مباهات میکرده است . سوزانترین تمنای دوزخ نشینان دانته این است که کاش زمینیان خاطره شان را از یاد نبرند و از آنان سخن بگویند ، و این بزرگترین تسلی است که ظلمات دوزخِ دانته را بدل به روشنایی می کند . و دانته خود اذعان کرد که هدفش در دفاع از سلطنت ، صرفا خدمت به دیگران نبود ، بلکه می خواست برای خود کسب وجهه و افتخار بیشتری بکند . در باب سلطنت ، آیا همین کافی نیست ؟حتی آن قدیس که وارسته ترین مردم از قید جهان گذران بود ، همان راه نشین فروتن آسیزی ، به گفته صاحب کتاب داستان سه همدم گفته است :«خواهید دید که چگونه همه جهانیان مرا ستایش خواهند کرد! »


یکی از نکته بینان که "سولون" را در حال ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: «چرا می‌گریی در حالی که می‌دانی با گریه‌ات مرده بر نمی‌گردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: «درست به همین جهت می‌گریم، به همین جهت که عبث است

مسلم است که گریستن فایده‌ای دارد، حتی اگر منحصر به تسکین آلام آدمی باشد، ولی عمق و احساسی که در پاسخ سولون به آن فضول نکته‌گیر نهفته است، آشکار است. من معتقدم که اگر همه با هم در کوی و برزن، نقاب از چهره‌ی غمهایمان برگیریم، گره از کار فروبسته‌مان گشوده خواهد شد، خواهیم دید که غمی مشترک و یگانه داریم، و چون همه با هم بنالیم و شیون به آسمان برسانیم و خدا را بخوانیم، خدا اگر چه نباید ندبه‌مان را بشنود، خواهد شنید.

بزرگترین تقدس و حرمت معابد در این است که انسانها یکصدا در آنجا به شیون بر می‌خیزند. زاری همگانی که از حلقوم انبوهی خلق، خلقی که از سرنوشت خود در شکنجند بر آید، کم‌ارج‌تر از فلسفه نیست. درمان درد کافی نیست، باید گریستن از درد را بیاموزیم، آری باید گریستن بیاموزیم! شاید اوج فرزانگی در همین باشد. اگر باور نداری از سولون بپرس.

ابدیت، ابدیت! والاترین آرزوی بشر: عطش ابدیت، همان چیزی است که آدمیان عشق می‌نامند، و هر کس که دیگری را دوست دارد می‌خواهد خود را در او ابدی کند. آنچه ابدی نباشد، راستین نیست.



آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر برآورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و آرامش مردم را فراگرفته بود. سپس با صدائی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید،
هرچند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید،
هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید،
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق، چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هَرَس می کند

جبران خلیل شاعر و نویسنده شهیر لبنانی، درباره تاثیر عشق به کار، از زبان شخصیت اصلی کتاب پیامبر می‌گوید:

شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق درآمیزید و پیوسته بار وظیفه‌ای را بی‌رغبت به دوش می‌کشید،
زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید
و از آنان که به شادی، تلاش کنند صدقه بستانید
زیرا آنکه بی‌میل، خمیری در تنور نهد، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند
و آنکه انگور به‌اکراه فشارد، شراب را عصاره‌ای مسموم سازد .و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه‌ساز کند،
چون به آواز خویش عشق نمی‌ورزد،
تنها می‌تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد
کار تجسم عشق است.


از نظر خلیل جبران، کار باید با چنان عشقی انجام شود که انگار، برای معشوق و محبوب خود دارید کار می‌کنید و انگار هر کار کوچک شما را، تمام مُردگانی که رفته‌اند، دارند به خوبی تماشا می‌کنند و کار خوب، آن است که بخشی از خود را در آن بدمید.


برگرفته از کتاب پیامبر
اثر جبران خلیل جبران
ترجمۀ حسین الهی قمشه ای



اصلاح خود

ببخشای برمن ای رب! قبل از اینکه به اصلاح خویش بپردازم به ارشاد دیگران پرداختم.

ببخشای برمن ای رب! قبل از اینکه پیام آسمانی ات را بفهم و عمل کنم آن را به دیگران تبلیغ نمودم.

ببخشای بر من ای رب! که به فکر پراکندن آموخته های عمل نکرده ام به دیگران بودم تا نشان دهم که بیشتر می دانم در حالی که خودم محتاج تر از دیگران بودم.

ببخشای برمن ای رب! قبل از تربیت و تزکیه نفس سرکش خویش در تلاش بیهوده برای تربیت دیگران بودم.

ببخشای برمن ای رب! در موقع مواجهه با نادانی و جهل خویش تکبرم اجازه نداد بر نادانی ام اعتراف کنم.

ببخشای بر من ای رب! اگر در هر گفته و عمل رضایت تو را ظالمانه از یاد بردم و خودم را با تکبر و بیشعوری هر چه تمام تر کانون عالم قرار دادم.

(روز نوشت ها)

مقاله علمی-معرفتی درباره "نظر و صاحب نظر": اخیر مقاله ای با این مضون بدستم رسید که خواندنش برایم هم ارزشمند بود و هم تامل برانگیز. این مقاله هم به بررسی جنبه های علمی،روانشناسی،عصب شناسی و فیزیولوژیکی انسان و تاثیر این جنبه ها بر اظهار نظرها و رفتارهای می پردازد و هم کالبدشکافی نظر و صاحب نظر و نیز نقد و آسیب شناسی بر اظهار نظرهای متعدد ما ایرانی هاست خواندش عاری از لطف نخواهد 

لینک مقاله
https://philpapers.org/archive/SAR-8.pdf
قسمت برگزیده صفحات 5تا 44 


ببخشای ای عشق

با آن نگاه روشن مواج

دریا اگر سلام نگوید، نماندنیست

در ذهن هر کلام اگر رد پای عشق راهی نبرده است

کتابی نخواندنیست

و شایسته این نیست که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست که در کرت‌های محبت

دلم را به دامن نریزم

دلم را نپاشم

چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشه‌ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر به کتفم نرویید

چرا خواب باشم

عبور کدامین افق وسعت انتظار مرا مژده آورد

و هنگامه عشق را از دل من خبر داد

کجا بودم ای عشق

چرا چتر بر سر گرفتم

چرا ریشه‌های عطشناک احساس خود را به باران نگفتم

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم

اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم

اگر سنگ را دیدم اما

در آئین احساس و آواز گنجشک نفس‌های سبزینه را حس نکردم

اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد

بخشای بر من که هرگز ندیدم نگاه نسیمی‌مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم

کجا بودم ای عشق

چرا روشنی را ندیدم

چرا روشنی بود و من لال بودم

چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر در شعر من بی طرف ماند

چرا در شب یک حضور و حماسه که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

جوشید و پیوست با خون خورشید

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ریشه در خویش بستم

و ماندم

و خود را شکستم

و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم

و هرگز نرفتم که یک حجله بر پا کنم

بر سر کوچه ی زندگانی

و بر آب خورشید بنشانم عکس دلم را

تو را دیدم ای عشق

و دیگر زمین آسمانیست

و شایسته این نیست که در بهت بیهودگی‌ها بمانم

تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را

نگاه تو کافیست

من آموختم ریشه ی رویش باغ‌ها را

و باران خورشید‌ها را

  محمدرضا عبدالملکیان 


آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر برآورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و آرامش مردم را فراگرفته بود. سپس با صدائی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید،
هرچند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید،
هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید،
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق، چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هَرَس می کند

جبران خلیل شاعر و نویسنده شهیر لبنانی، درباره تاثیر عشق به کار، از زبان شخصیت اصلی کتاب پیامبر می‌گوید:

شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق درآمیزید و پیوسته بار وظیفه‌ای را بی‌رغبت به دوش می‌کشید،
زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید
و از آنان که به شادی، تلاش کنند صدقه بستانید
زیرا آنکه بی‌میل، خمیری در تنور نهد، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند
و آنکه انگور به‌اکراه فشارد، شراب را عصاره‌ای مسموم سازد .و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه‌ساز کند،
چون به آواز خویش عشق نمی‌ورزد،
تنها می‌تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد
کار تجسم عشق است.


از نظر خلیل جبران، کار باید با چنان عشقی انجام شود که انگار، برای معشوق و محبوب خود دارید کار می‌کنید و انگار هر کار کوچک شما را، تمام مُردگانی که رفته‌اند، دارند به خوبی تماشا می‌کنند و کار خوب، آن است که بخشی از خود را در آن بدمید.


برگرفته از کتاب پیامبر
اثر جبران خلیل جبران
ترجمۀ حسین الهی قمشه ای




درد اینجاست که درد را نمی شود به هیچ کس حالی کرد(محمود دولت آبادی)


می گفت تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ  وقت به عمق درد پی نخواهد برد.                              

عمق درد دیگران را هیچ وقت نخواهی فهمید مگر اینکه همان درد را با همان شدت و حدت تجربه کنی.

درد دیگران را نخواهی فهمید مگر آنکه خودت همان درد را چشیده باشی.

درد تجربه ای است منحصر بفرد باید بچشی تا عمقش را بفهمی.

درد جنس و ماهیتش چشیدنی است نه دیدنی و نه شنیدنی.شاید با شنیدن و دیدن دردمندی لحظه ای دلت به وی بسوزد ولی این سوختن حفره عمیقی که در دل دردمند بوجودآورده در دل تو ایجاد نخواهد کرد.

از پنجره ذهن خویش درد دیگران را چنانکه باید درک نخواهی کرد چون تو در خواب عمیقی بسر می بری و دردمند بیدارتر از شماست.تو با آن زمانی که بر دردمند سخت می گذرد سنخیت و تناسبی نداری و شاید ظرف تو گنجایش آنهمه درد را هم نداشته باشد.

درد چنان تا مغز استخوان رسوخ می کند که دردمند تمام ذرات هستی را با وجودش درک می کند و حضورش را با سکوت بلندش فریاد می زند.

می بینی درد عمق و بعد ندارد که آن را اندازه بگیری تا مقیاس اش را بسنجی. درد چنان است که صاحب درد می داند.

سایه اش بلند است که مثل ابرهای سیاهی در جلو خورشید دردمند قرار گرفته و قصد هم ندارد دردمند را به این زودی رها کند.

درد موقعی ای بسراغت می آید که دیگر خیلی دیر فهمیده ای و انگار غریبه بودی و می پرسی چرا من؟!

درد وقتی می آید تمام کاخ آرزوهایت را بهم می ریزد و دنیا در برابر دیدگانت تیره و تار می گردد.

درد بی صدا می آید تا زله مهیبی در وجود خفته ات ایجاد کند تا درد و رنج دردمندانی را که تا حال حس نمی کردی به تو بچشاند.

درد می آید تا ناقوس بیداری را در وجود تو به صدا در بیاورد و دیگر نخواهی پرسید:  زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟

درد می آید تا قصه زندگی ات را از نو بنویسی، انگار که قبلا سیر باطلی داشتی و بر گذر عمرت واقف نبودی.

درد آمده تا تو را تولدی دوباره ای ببخشد، گویی در کما و گنگ متولد شده بودی.

درد کیمیاگری است که آمده مس وجودت را در کوره داغ خویش به گوهری مبدل سازد و شاید قرار نیست این کیمیاگر به این زودی به  سراغ تو بیاید.صبر کن آسیاب به نوبت.

 

درد با شدت و اشکال مختلفی ظهور و حضورش را اعلام کند مرگ تلخ عزیزان،بیماری مهلک یا لاعلاج ،درد زایمان، بغض نترکیده از دردهای انباشته در دل، قلب شکسته از زخم زبان و  درد سوک قلم نویسنده ای زمانه شناس و یا دردی از ناکجاآباد.

ادامه مطلب

حکمت بی قراری: پیامی برای عصر اضطراب

نویسنده: 

مترجم: مرسده لسانی

The Wisdom of Insecurity: A Message for an Age of Anxiety


جمله بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت.

هر آنکس که به روح خویش چنگ اندازد آنرا از دست خواهد داد.
ادامه مطلب

ریشه‌ی بی قراری های ما چیست؟


مولانا بر این باور بود که:

جمله ی بی قراری ات از طلب قرار توست

طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت


می گوید: علت بی قراری های ما از قرار جویی و ثبات طلبی های ما نشأت می گیرد، اما اگر طالب بی قرار باشیم و اذعان کنیم که همه چیز در معرض تغییر و تحول است آن گاه به آرامش دست خواهیم یافت.

به جای آنکه از لحظه ای که در آن هستیم لذت ببریم ، سعی می کنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و.

 شاید یک نتیجه این تمایل ما به داشتن و نگه داشتن، این باشد که مرتب دنبال ثبات می گردیم. می خواهیم همه چیز را به بهترین حالت آن حفظ کنیم. دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم. دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است ، نو و سالم باقی بمانند  . در همه اینها ما دنبال " ثبات" و " قرار" هستیم ، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج می شویم.


اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بی ثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی می رسیم." همه چیز گذرا و فانی است ، چون مولانا این قانون را از شمس آموخته بود، به یک شادی و آرامش عمیق رسیده بود. ما برای آنکه " قرار" را حفظ کنیم  بی  قرار میشویم.از نتایج ملاقات شمس با مولانا آن بود که فهمید تنها اصل ثابت جهان، بی ثباتی است. فقط بی ثباتی است که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهم ترین قانون جهان هستیم، مدام می خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بی ثباتی استوار است.



یاران من

این جهان چاهی است تنگ و تاریک

تنها با دلو عشق می توانید که بالا آیید

با ریسمانی که از عشق بافته اند

یاران من

شما در دنیا غریبیدو آشناتان اوست

شما گدایید و گنجتان اوست

در غربت بمیرید تا قیامتتان برپا شود

از عشق بمیرید تا زنده شوید

یاران من ا ی هم زنجیران

این جهان سلولی تاریک بیش نیست

بکشید لحظه ای کبریت محبت را تا چهره یکدیگر را بنگریم

چون دو دوست با عشق یکدیگر را می نگرند

زیباترین رنگین کمان بین چشمان آنان پل می زند

چون دو دوست دست یکدیگر را می فشارند و تکان می دهند

دیوان فرو می ریزند و به هم تنه می زنند و می گریزند.

آ.بهار(نقل از کتاب کتاب کیمیا جلد2 ، دکتر قمشه ای)


اصلاح خود

ببخشای برمن ای رب! قبل از اینکه به اصلاح خویش بپردازم به ارشاد دیگران پرداختم.

ببخشای برمن ای رب! قبل از اینکه پیام آسمانی ات را بفهم و عمل کنم آن را به دیگران تبلیغ نمودم.

ببخشای بر من ای رب !اگر به فکر پراکندن آموخته های عمل نکرده ام به دیگران بودم تا نشان دهم که بیشتر می دانم در حالی که خودم محتاج تر از دیگران بودم.

ببخشای برمن ای رب! قبل از تربیت و تزکیه نفس سرکش خویش در تلاش بیهوده برای تربیت دیگران بودم.

ببخشای برمن ای رب! در موقع مواجهه با نادانی و جهل خویش تکبرم اجازه نداد بر نادانی ام اعتراف کنم.

ببخشای بر من ای رب! اگر در هر گفته و عمل رضایت تو را ظالمانه از یاد بردم و خودم را با تکبر هر چه تمام تر کانون عالم قرار دادم.

ببخشای بر من ای ارب! اگر قلم ام بی یاد تو جاری گشت و  دل ها را از تو دور کرد.

(روزنوشت ها)


مقاله علمی-معرفتی درباره "نظر و صاحب نظر": اخیر مقاله ای با این مضون بدستم رسید که خواندنش برایم هم ارزشمند بود و هم تامل برانگیز. این مقاله هم به بررسی جنبه های علمی،روانشناسی،عصب شناسی و فیزیولوژیکی انسان و تاثیر این جنبه ها بر اظهار نظرها و رفتارهای می پردازد و هم کالبدشکافی نظر و صاحب نظر و نیز نقد و آسیب شناسی بر اظهار نظرهای متعدد ما ایرانی هاست خواندش عاری از لطف نخواهد بود.

لینک مقاله
https://philpapers.org/archive/SAR-8.pdf
قسمت برگزیده صفحات 5تا 44 


 کتاب درد جاودانگی -میگل د. اونامونو 

ترجمه بهاالدین خرمشاهی


 

گزیده ای از کتاب:

اگر کسی مدعی باشد که برای دلش می نویسد یا نقاشی می کند یا مجسمه می سازد یا آواز میخواند و آنگاه هنرش را به دیگران ارایه کند ،واسم و امضایش را در پای اثرش بگذارد بی شک دروغ می گوید . چرا که دست کم میخواهد ردپایی ازخود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند .اگر نویسنده کتاب" سیره مسیح" ناشناس است ازاین است که درپیِ جاودانگی روح بوده است و پروای نام و نشان نداشته است. هر ادیب و نویسنده ای که مدعی باشد از شهرت بیزار است ، شیادی دروغزن است .بوکاتچو می گوید دانته ، یعنی همان کسی که سی و سه قطعه بلند و شیوا در ذم جاه و جلال دنیوی سروده است (برزخ ، قسمت ششم) از نام و آوازه خود خرسند بوده و حتی گاهی بیشتر از آنچه در خور شأنش باشد بدان مباهات میکرده است . سوزانترین تمنای دوزخ نشینان دانته این است که کاش زمینیان خاطره شان را از یاد نبرند و از آنان سخن بگویند ، و این بزرگترین تسلی است که ظلمات دوزخِ دانته را بدل به روشنایی می کند . و دانته خود اذعان کرد که هدفش در دفاع از سلطنت ، صرفا خدمت به دیگران نبود ، بلکه می خواست برای خود کسب وجهه و افتخار بیشتری بکند . در باب سلطنت ، آیا همین کافی نیست ؟حتی آن قدیس که وارسته ترین مردم از قید جهان گذران بود ، همان راه نشین فروتن آسیزی ، به گفته صاحب کتاب داستان سه همدم گفته است :«خواهید دید که چگونه همه جهانیان مرا ستایش خواهند کرد! »


یکی از نکته بینان که "سولون" را در حال ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: «چرا می‌گریی در حالی که می‌دانی با گریه‌ات مرده بر نمی‌گردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: «درست به همین جهت می‌گریم، به همین جهت که عبث است.» 

مسلم است که گریستن فایده‌ای دارد، حتی اگر منحصر به تسکین آلام آدمی باشد، ولی عمق و احساسی که در پاسخ سولون به آن فضول نکته‌گیر نهفته است، آشکار است. من معتقدم که اگر همه با هم در کوی و برزن، نقاب از چهره‌ی غمهایمان برگیریم، گره از کار فروبسته‌مان گشوده خواهد شد، خواهیم دید که غمی مشترک و یگانه داریم، و چون همه با هم بنالیم و شیون به آسمان برسانیم و خدا را بخوانیم، خدا اگر چه نباید ندبه‌مان را بشنود، خواهد شنید

بزرگترین تقدس و حرمت معابد در این است که انسانها یکصدا در آنجا به شیون بر می‌خیزند. زاری همگانی که از حلقوم انبوهی خلق، خلقی که از سرنوشت خود در شکنجند بر آید، کم‌ارج‌تر از فلسفه نیست. درمان درد کافی نیست، باید گریستن از درد را بیاموزیم، آری باید گریستن بیاموزیم! شاید اوج فرزانگی در همین باشد. اگر باور نداری از سولون بپرس.

ابدیت، ابدیت! والاترین آرزوی بشر: عطش ابدیت، همان چیزی است که آدمیان عشق می‌نامند، و هر کس که دیگری را دوست دارد می‌خواهد خود را در او ابدی کند. آنچه ابدی نباشد، راستین نیست.


بررسی سبک کتاب و نویسنده:

ادامه مطلب

نام کتاب: ذهن ناآرام
نویسنده: مهندس هادی بیگدلی

تعداد صفحات: 106
فرمت کتاب: PDF

خلاصه کتاب:

ذهن عادت کرده به اینکه مدام سرش را در توبره حافظه کند و از آن نشخوار نماید بدون اینکه نیاز واقعی برای ارگانیسم مطرح باشد. ذهن در طول شبانه روز بطور مستمر با نوسان در دو زمان ذهنی گذشته و آینده در صدد خلق فکر است و خود در این اندیشه سازیهایش حضور ندارد تنها نتایج این افکار خیالیش را در شکل ملالت ، افسردگی و کهنگی حس می کند و همین کیفیت اندیشه گری مداوم ذهن از فکری به فکر دیگر ، دقیق اندیشی را از ذهن سلب می کند و انتزاعی اندیشی را جایگزین می کند.
در کتاب پیش رو در مورد ذهن ناآرام و فشار روانی و کنترل آن پرداخته شده و به تمام موضوعات مرتبط مانند بی قراری، شکست دل، ذهن بیمار، خشم و … می پردازد.کتاب ذهن ناآرام ضمن گریز زدن به بخشی از اشعار عمیق مولانا از بعد شبه علمی نیز به موضوع مغز می پردازد و  توصیه می کند که در مقابل هجوم و طوفان افکار صرفا "شاهد و مشاهده گر" باشیم.


ذهن ناآرام ناشی از این هست که ما روزانه اجازه میدهیم افکار زیادی به ذهن ِ ما نفوذ کند و هیچ کاری هم نمیتونیم.این افکار در نهایت سبب میشود انسان به "تعبیر و تفسیر اندیشه ها"،"مقایسه"، "خشم"،"ملامت"،"انتزاعی اندیشی"روی بیاورد.همین پنج عامل هم سبب آشفتگی درونی ما می شود که آثارش در زندگی بیرونی دیده می شود.

لینک دانلود کتاب

ادامه مطلب

این مسئله (که هدف فلسفه چیست) از دیرباز درگیرى ذهنى برخى فلاسفه بوده و باعث شده رویکردشان در فلسفه را به کلّى تغییر دهند. نخستین کسى که به طور جدی به این مسئله اندیشید، سقراط بود. سقراط تأکید داشت که ما را با "جهان شناسی" کاری نیست. این که جهان به چه شکل است، علت اولیه جهان چیست، اشیا در جهان چه ربطی و چه وضع و نسبتی با هم دارند و ماهیات اشیا چگونه است، به ما ربطی ندارد و دانستن شان هیچ سودی به حال ما ندارد، آنچه اهمیت دارد خود ماییم؛ باید تمام همّ و غمّ مان این باشد که چگونه زندگی سعادتمندانه ای داشته باشیم. به عبارت دیگر، سقراط از "جهان شناسی" به "خودشناسی" رو آورد. و از همین جاست شعار معروف او: "خودت را بشناس."

این دیدگاه در آثار افلاطون (شاگرد سقراط) کمرنگ شد و در آثار ارسطو (شاگرد افلاطون) باز هم کمرنگ تر شد، تا این که به کل فراموش شد. ارسطو و افلاطون و فلاسفه بعدى به مدت دو هزار سال (به جز برخى استثناها) تمام همّ خود را بر بحث های جهان شناسی گذاشتند. تا یکی دو قرن اخیر که با پیشرفت هاى علم، وظیفه جهان شناسى از دوش فلسفه برداشته شد، دایره بحث هاى جهان شناسى فلسفى مدام کوچک تر و کوچک تر شد، تا به چیزى ناچیز رسید
همین زمان ها بود که نهضت بزرگ اگزیستانسیالیسم به دست سورن کگور بنا شد، که سخن اساسى اش آن است که فلسفه باید به وظیفه اصلى اش، یعنى خودشناسى بازگردد. اتفاقی نبود که کگور این همه سقراط را می ستود و او را نقطه عطفی در تاریخ تفکر و بنیانگذار "ذهنیت" می دانست. کگور در حقیقت بر آن بود که شیوه تفکر سقراط را احیا کند و مسیر فلسفه را به آن چه در نظر سقراط بود بازگرداند. از آن پس فلسفه (حداقل در یکى از جریان هاى مهمش) از سخنان قلمبه و بى فایده راجع به عوالم وجود دست کشید، و به ابزار شناخت و درمان انسان تبدیل شد.


تاریخ فلسفه غرب؛ جلد دوم  مصطف ملکیان.


قرآن حکیم را به هزار چشم نگریسته اند و همچنان به هزار چشم دیگر می نگرند؛ هر نگاهی چیزی  می جوید و همان می بیند:
طالب هر چیزی ای یار رشید
جز همان چیزی که می جوید ندید
یکی طالب اجر اخروی است و می پرسد که تلاوت هر سوره را اجر و ثواب چند است
یکی ادیب است و از شکوه کلام الهی در شگفت مانده و می کوشد تا فنون ادب و اسرار بلاغت را از خلال آن آیات معجز بیان، کشف کند و در قلم آورد
یکی در احکام قوانین الهی نظر می کند و بازار فقاهت را رونق می بخشد.
یکی فیلسوف است و مراتب کمال عقل را در آیت نور می یابد.
یکی در علوم غریبه می کوشد و از جفر و اعداد می گوید.
و از نگاه عاشقان بیدل، قرآن دعوتنامۀ «عشق» است که به رسولش فرمود:
مردمان را بگو اگر خدا را دوست می دارید به دنبال من آیید: « اِن کنتم تحبُّونَ الله فَاتَّبعُونی »
و نشان «خانۀ معشوق» است که از این سو بیایید و از آن سو مروید: « اَلَم اَعهَد اِلیکُم یا بنی آدَمَ اَلاَّ تَعبُدوا الشّیطان اِنَّهُ لَکُم عَدوٌّ مُبین و اَنِ اعبُدونی هذا صِراطٌ مُستَقیم»
…….
دکتر الهی قمشه ای
بخشی از مقاله "همچو قرآن که به معنی هفت توست" 

بر گرفته از کتاب «کیمیا -جلد 1»



دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد:

سخن حافظ این است که:
من عاشق زیباییم
بیش از شِلی و کیتس
و بیش از گوته و بلیک
و بدون خیال و اندیشه زیبایی
مرا آرامش و آسایشی نیست
چه بسیار این دل رمیده را پند می دهم
که این سودای زیباپرستی را از سر بدر کن
و خود را به هزار فتنه و آشوب مینداز
اما دلم هیچ رضایت نمی دهد و
به گفته سعدی:

مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان
ز روی خوب، لکم دینکم ولی دینی

من وقتی چون حافظان دفتر وحی الهی را می خوانم
آن را خط جمال لایزال می یابم
و جمال چهره او در پس این جلوه های وحی
حجّت موجه ما بر عشق و مستی و شور و می پرستی است
اما مردمان صورت پرست گمان برند
که من چون ایشان به تلاوت حرف و گفت و صوت مشغولم
در حالی که من همچون مولانا خواهم که:

حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه باشد دم زنم

این شرابخواری  از چشم مردمان پنهان است
و ایشان تنها آن تلاوت صوری را می شنوند
ومن در اعجابم که چگونه این دوگانگی و دو رنگی
و این زرق و سالوس که آتش اشتیاق ماست
برقی نمی زند و دفتر را نمی سوزاند.
ای کاش این برق که از خیمه لیلی می جهد
خرمن خیالات و دفتر بی معنی کلمات را خاکستر می کرد
و ایشان را از این خیال واهی که قرآن می خوانند و ثواب می برند، بیرون می آورد.

برگرفته از کتاب " در صحبت حافظ "
به قلم حسین الهی قمشه ای



درد اینجاست که درد را نمی شود به هیچ کس حالی کرد(محمود دولت آبادی)

 

می گفت تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ  وقت به عمق درد پی نخواهد برد.

عمق درد دیگران را هیچ وقت نخواهی فهمید مگر اینکه همان درد را با همان شدت و حدت تجربه کنی.

درد دیگران را نخواهی فهمید مگر آنکه خودت همان درد را چشیده باشی.

درد تجربه ای است منحصر بفرد باید بچشی تا عمقش را بفهمی.

درد جنس و ماهیتش چشیدنی است نه دیدنی و نه شنیدنی.شاید با شنیدن و دیدن دردمندی لحظه ای دلت به وی بسوزد ولی این سوختن حفره عمیقی که در دل دردمند بوجودآورده در دل تو ایجاد نخواهد کرد.

از پنجره ذهن خویش درد دیگران را چنانکه باید درک نخواهی کرد چون تو در خواب عمیقی بسر می بری و دردمند بیدارتر از شماست.تو با آن زمانی که بر دردمند سخت می گذرد سنخیت و تناسبی نداری و شاید ظرف تو گنجایش آنهمه درد را هم نداشته باشد.

درد چنان تا مغز استخوان رسوخ می کند که دردمند تمام ذرات هستی را با وجودش درک می کند و حضورش را با سکوت بلندش فریاد می زند.

می بینی درد عمق و بعد ندارد که آن را اندازه بگیری تا مقیاس اش را بسنجی. درد چنان است که صاحب درد می داند.

سایه اش بلند است که مثل ابرهای سیاهی در جلو خورشید دردمند قرار گرفته و قصد هم ندارد دردمند را به این زودی رها کند.

درد موقعی ای بسراغت می آید که دیگر خیلی دیر فهمیده ای و انگار غریبه بودی و می پرسی چرا من؟!

درد وقتی می آید تمام کاخ آرزوهایت را بهم می ریزد و دنیا در برابر دیدگانت تیره و تار می گردد.

درد بی صدا می آید تا زله مهیبی در وجود خفته ات ایجاد کند تا درد و رنج دردمندانی را که تا حال حس نمی کردی به تو بچشاند.

درد می آید تا ناقوس بیداری را در وجود تو به صدا در بیاورد و دیگر نخواهی پرسید:  زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟

درد می آید تا قصه زندگی ات را از نو بنویسی، انگار که قبلا سیر باطلی داشتی و بر گذر عمرت واقف نبودی.

درد آمده تا تو را تولدی دوباره ای ببخشد، گویی در کما و گنگ متولد شده بودی.

درد کیمیاگری است که آمده مس وجودت را در کوره داغ خویش به گوهری مبدل سازد و شاید قرار نیست این کیمیاگر به این زودی به  سراغ تو بیاید.صبر کن آسیاب به نوبت.

 

درد با شدت و اشکال مختلفی ظهور و حضورش را اعلام کند مرگ تلخ عزیزان،بیماری مهلک یا لاعلاج ،درد زایمان، بغض نترکیده از دردهای انباشته در دل، قلب شکسته از زخم زبان و  درد سوک قلم نویسنده ای زمانه شناس و یا دردی از ناکجاآباد.

ادامه مطلب


الصلا ای عاشقان روی دوست
الصلا ای بلبلان باغ عشق
عالمی مشتاق دیدار شماست
این قفس را بشکنید ای طوطیان

الصلا ای رهروان کوی دوست
الصلا ای تشنگان داغ عشق
چرخ گردان از پی کار شماست
بال بگشایید تا هندوستان

نام کتاب: ذهن ناآرام
نویسنده: مهندس هادی بیگدلی

تعداد صفحات: 106
فرمت کتاب: PDF

خلاصه کتاب:

ذهن عادت کرده به اینکه مدام سرش را در توبره حافظه کند و از آن نشخوار نماید بدون اینکه نیاز واقعی برای ارگانیسم مطرح باشد. ذهن در طول شبانه روز بطور مستمر با نوسان در دو زمان ذهنی گذشته و آینده در صدد خلق فکر است و خود در این اندیشه سازیهایش حضور ندارد تنها نتایج این افکار خیالیش را در شکل ملالت ، افسردگی و کهنگی حس می کند و همین کیفیت اندیشه گری مداوم ذهن از فکری به فکر دیگر ، دقیق اندیشی را از ذهن سلب می کند و انتزاعی اندیشی را جایگزین می کند.
در کتاب پیش رو در مورد ذهن ناآرام و فشار روانی و کنترل آن پرداخته شده و به تمام موضوعات مرتبط مانند بی قراری، شکست دل، ذهن بیمار، خشم و … می پردازد.کتاب ذهن ناآرام ضمن گریز زدن به بخشی از اشعار عمیق مولانا از بعد شبه علمی نیز به موضوع مغز می پردازد و  توصیه می کند که در مقابل هجوم و طوفان افکار صرفا "شاهد و مشاهده گر" باشیم.


ذهن ناآرام ناشی از این هست که ما روزانه اجازه میدهیم افکار زیادی به ذهن ِ ما نفوذ کند و هیچ کاری هم نمیتونیم.این افکار در نهایت سبب میشود انسان به "تعبیر و تفسیر اندیشه ها"،"مقایسه"، "خشم"،"ملامت"،"انتزاعی اندیشی"روی بیاورد.همین پنج عامل هم سبب آشفتگی درونی ما می شود که آثارش در زندگی بیرونی دیده می شود.

ادامه مطلب

خدایا! عذر می‏خواهم از این که در مقابل تو می ‏ایستم و 

از خود سخن می‏گویم و خود را چیزی به حساب می‏آورم که تو را

شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!

خدایا! تو را شکر می‏کنم که اشک را آفریدی، 

که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق می‏سوزم،

یا در شدت درد می‏گدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی

آب می‏شوم، و سروپای وجودم روح می‏شود، لطف می‏شود،

عشق می‏شود، سوز می‏شود، و عصاره وجود بصورت اشک، 

آب می‏شود و به عنوان زیباترین محصول حیات، که وجهی به عشق 

و ذوق دارد، و وجهی دیگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو می‏ چکد.

اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد،

و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد.

خدایا! تو را شکر می‏کنم که به من درد دادی و نعمت درک درد

عطا فرمودی، تو را شکر می‏کنم که جانم را به آتش غم سوزاندی،

و قلب مجروحم را برای همیشه داغدار کردی، دلم را سوختی

و شکستی، تا فقط جایگاه تو باشد. 

خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا بی‏ نیاز کردی،

تا از هیچ‏کس و از هیچ ‏چیز انتظاری نداشته باشم.

خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بی‏ احترامی 

به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.

خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، 

تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.

خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم،

تادر غوغای کشمکش‏های پوچ مدفون نشوم.

خدایا! تو را شکر می‏کنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی،

تا گاه‏گاهی از دنیای ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبینم و

جز «بقاء»ی تو چیزی نخواهم، و بازگشت از «ملکوت اعلی»

برای من شکنجه ه‏ای آسمانی باشد که دیگر به چیزی دل نبندم 

و چیزی دلم را نرباید.


نیایش های عارفانه و عاشقانه دکتر چمران نشان دهنده ی اخلاص ایشان است. کسی که خودش را تنها برابر خدا موظف می داند. به قول خودش شاید جهد و تلاشش در دنیا بیشتر از دیگران باشد اما به هدف دنیا این کار را نمی کند. خود دنیا و زیبایی های آن برای او بی ارزش است. او غم و درد خود را با خدا در میان می گذارد. 

ادامه مطلب

و هر موجود زنده ای از آب حیات یافت و احیینا من الماء کل الشی

آبی که شعور دارد و از ارتعاشات ساطح شده از هستی تاثیر می پذیرد.

آب حیاتی که انسان باستان بدنبال نوشیدن از چشمه هایی بود که جاودانگی را به همراه داشته باشد.

.

ببخشای بر من ای آب! اگر ندانسته سرکشیدم تو را .

اگر نفهمیده جسم آلوده ام را با تو تطهیر کردم .
ببخشای بر من ای آب! اگر قطره هایت را نسنجیده دور ریختم .
ببخشای بر من ای آب! اگر گریه ابرهایت را ندیدم در دل شب ،
و صدای پای چشمه هایت را نشنیده گذر کردم از کنارت .
ببخشای بر من ای آب! اگر من خروش امواج دریایی ات را نفهمیده دور گشتم از ساحل ات.
ببخشای بر من ای آب!اگر رنگین کمان ات را نفهمیده در قاب کردم .
و من رقص نور را در تو با دست نادانی ام دور کردم .
ببخشای بر من ای آب! اگر چهره زشت خویش را در تو دیدم باز مغرور گشتم .
و من شبنم صبحگاهت را ندانسته در زیر پا له نمودم.
ببخشای بر من ای آب! اگر جرعه هایت را بی یاد دوست سر کشیدم.
ببخشای بر من ای آب! اگر واژه هایم نباریده خشکید در حضورت.
(روزنوشت ها)


«اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن داده‌ایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد.» تری ایگلتون

کتاب "فلسفه و معنای زندگی" از محمد آزاده از دیدگاه چند فیلسوف معنای زندگی را با زبان شیرین و ساده روایت می کند. این کتاب هم لذت بخش و هم آگاهی بخش است و  ما را به اندیشیدن درباره معنای زندگی فرا می خواند.

 چاپ دوم ین کتاب خواندنی دارای سیزده فصل می باشد.

 بخش اول کتاب دربردانده مقاله ای است برگرفته از یکی از آثار لئو تولستوی با نام "زندگی من(اعترافات)". تولستوی در این کتاب داستان زندگی خود را مرور می کند و کشمکش های درونی خود درباره معنای زندگی را بیان کرده و به شرح بحران عمیقی می پردازد که در اوج موفقیت با آن روبرو می شود و او را تا مرز خودکشی و جنون می برد.

 بخش دوم کتاب به طرح پرسش معنای زندگی از دیدگاه فلسفه کلاسیک و دو تن از مهمترین فیلسوفان تاریخ یعنی افلاطون و ارسطو (در دو فصل) نظر دارد. مقاله اول برگرفته از کتاب "مرگ خدا و معنای زندگی" اثر جولیان یانگ به مرور آرای افلاطون اختصاص یافته، و مقاله دوم منتخبی از رساله "اخلاق نیکوماخوس" ارسطو است.

 مقاله های بخش سوم این کتاب به بررسی پرسش معنای زندگی از دیدگاه فلسفه تحلیلی اختصاص یافته و دربردانده سه مقاله از سه فیلسوف معاصر یعنی کی نیلسن، تامس نیگل و ریچارد تیلور است.بخش چهارم و پایانی کتاب (که خواندنی ترین بخش از کتاب است) دربردانده سه مقاله درباره آرای فردریش نیچه، ژان پل سارتر و مارتین هایدگر است. این سه مقاله از کتاب "مرگ خدا و معنای زندگی نوشته جولیان یانگ برگرفته شده و یانگ در آنها به تحلیل فلسفه این سه اندیشمند مهم قرن نوزدهم و بیستم می پردازد.


گزیده های معنا از چهار منبع

ارسطو می گوید :« هدف زندگی سعادت و خوش بختی انسان است و این ا مر میسر نمی شود مگر آن که انسان شکوفا شود و این شکوفایی هنگامی میسر است که قابلیت ها  و استعدادهای فرد به فعلیت برسند و امکان تحقق آنها فراهم آید» .

از این نظر، ظوا هری مانند لذت، ثروت، ا فتخار و قدرت به تنهایی نمی توانند به زندگی انسان معنا بخشند بلکه باید همراه با ثروت ، غنا و کمال درونی انسان باشند.

کسانی که به دنبال معنی بخشی به زندگی خود هستند غا لباً هدف خود را در جهت ایفای نقش یا وظیفه ای در چیزی بزرگ تر از خود قرار می دهند. بنابراین رضایت خود را در خدمت به جامعه، کشور، انقلاب، تکامل تاریخ، پیشرفت دانش، دستیابی به مدینه فاضله یا آرمان شهر و یا تقرب به بارگاه  ا لهی جستجو می کنند.

وقتی مردم خود را بخشی از یک هدف بزرگتر حس کنند آن هدف هم جزئی از آنها می شود. در این صورت آنها کمتر غم مشکلات فردی خود را می خورند و در عوض آن قدر ماهیت خود را در هدف بزرگتر حل می کنند که از نقش خود در آن احساس رضایت خواهند کرد.

در این شرایط، فعالیت، و حتی فعا لیت طولانی و خسته کننده و تکراری، هرگاه در جهت تحقق هدف والایی قرار گیرد می تواند دارای معنا با شد اما اگر فرد از کار و فعا لیت در جهت آن هدف به هر دلیلی کنار بکشد یا کنار گذاشته شود، دچار عذاب درونی می گردد و احساس می کند زندگیش از معنا تهی شده است.


تولستوی می گوید هر گاه انسان به هدف بزرگی که دارد ایمان داشته باشد ( نه اینکه این ایمان به صورت موروثی به او رسیده باشد بلکه خودش به آن دست یافته باشد)  می تواند پاسخی در خور به پرسش « معنای زندگی چیست؟» ارائه کند.

هر گاه انسان دلیل کارهایی را که انجام می دهد بداند و آگاهانه در جهت رسیدن به هدف مورد نظرش فعالیت کند، زندگی او دارای معنا می شود چون کارهایی که بدون دلیل انجام می پذیرند نمی توانند مبنای سعادت فرد قرار گیرند.

بر این اساس، اگر انسان بخواهد زندگی هدفمند انه ای داشته باشد باید به آرمانی باور داشته باشد. اگر شخص به آرمانی برای زندگی خود باور نداشته باشد زندگی او تهی از معنا می شود.


 از طرفی ، افلاطون عشق را به عنوان یکی از مهمترین راههای معنا دار کردن زندگی می داند. از نظر او، عشق دیدن زیبایی هاست که اگر انسان این زیبایی ها را بتواند ببیند زندگی خود را معنادار ساخته است.

ادامه مطلب

خدایا! عذر می‏خواهم از این که در مقابل تو می ‏ایستم و 

از خود سخن می‏گویم و خود را چیزی به حساب می‏آورم که تو را

شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!

خدایا! تو را شکر می‏کنم که اشک را آفریدی، 

که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق می‏سوزم،

یا در شدت درد می‏گدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی

آب می‏شوم، و سروپای وجودم روح می‏شود، لطف می‏شود،

عشق می‏شود، سوز می‏شود، و عصاره وجود بصورت اشک، 

آب می‏شود و به عنوان زیباترین محصول حیات، که وجهی به عشق 

و ذوق دارد، و وجهی دیگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو می‏ چکد.

اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد،

و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد.

خدایا! تو را شکر می‏کنم که به من درد دادی و نعمت درک درد

عطا فرمودی، تو را شکر می‏کنم که جانم را به آتش غم سوزاندی،

و قلب مجروحم را برای همیشه داغدار کردی، دلم را سوختی

و شکستی، تا فقط جایگاه تو باشد. 

خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا بی‏ نیاز کردی،

تا از هیچ‏کس و از هیچ ‏چیز انتظاری نداشته باشم.

خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بی‏ احترامی 

به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.

خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، 

تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.

خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم،

تادر غوغای کشمکش‏های پوچ مدفون نشوم.

خدایا! تو را شکر می‏کنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی،

تا گاه‏گاهی از دنیای ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبینم و

جز «بقاء»ی تو چیزی نخواهم، و بازگشت از «ملکوت اعلی»

برای من شکنجه ه‏ای آسمانی باشد که دیگر به چیزی دل نبندم 

و چیزی دلم را نرباید.


نیایش های عارفانه و عاشقانه دکتر چمران نشان دهنده ی اخلاص ایشان است. کسی که خودش را تنها برابر خدا موظف می داند. به قول خودش شاید جهد و تلاشش در دنیا بیشتر از دیگران باشد اما به هدف دنیا این کار را نمی کند. خود دنیا و زیبایی های آن برای او بی ارزش است. او غم و درد خود را با خدا در میان می گذارد. 

ادامه مطلب

کتاب فلسفه‌ای برای زندگی با عنوان فرعی رواقی زیستن در دنیای امروز، سیزدهمین  کتاب از مجموعه تجربه و هنر زندگی از انتشارات گمان است. مجموعه تجربه و هنر زندگی به مسائلی فلسفی می‌پردازد که راه زندگی هرکس را مشخص می‌کند و این کتاب، شاید یکی از بهترین کتاب‌هایی باشد که می‌توانید در این زمینه مطالعه کنید.

ویلیام اروین – نویسنده کتاب – با بررسی فلسفه رواقیون باستان و با استفاده از تجربه‌های شخصی خودش در مسیر رواقی زیستن، به خواننده نشان می‌دهد که چطور بینش‌ها و توصیه‌های عملی رواقیون می‌تواند به ما – آدم‌های دنیای امروز – کمک کند که بهتر زندگی کنیم.

متن پشت جلد کتاب :

خیلی از ما اصلا نمی‌دانیم هدف اصلی زندگی‌مان چیست. شاید بدانیم در هر دقیقه از زندگی یا هر دهه از عمرمان چه می‌خواهیم، اما هرگز درنگی نکرده‌ایم تا به هدف اصلی زندگی‌مان بیندیشیم. بدون «فلسفه‌ای برای زندگی» ممکن است بد زندگی کنیم. یعنی با وجود تمام سرگرمی‌های لذت‌بخشی که داریم ممکن است در آخر کار، زندگی را با تلخکامی به پایان ببریم و وقتی در بستر مرگ افتاده‌ایم ببینیم تنها فرصتمان برای زندگی را از دست داده‌ایم.

ما انسان‌های قرن بیست‌ویکمی هم می‌توانیم از توصیه‌های فیلسوفانی چون سنکا به رومیان قرن اول بهره‌مند شویم.

سنکا معتقد است: آنکه بر اساس اصول رواقی زندگی می‌کند چه بخواهد و چه نخواهد از لذت و شادی همیشگی برخاسته از اعماق وجودش بهره‌مند می‌شود، چرا که او شادمانی را در منابع درونی خودش می‌یابد و در جستجوی هیچ لذتی بالاتر از لذت‌های درونی‌اش نیست. (کتاب فلسفه‌ای برای زندگی – صفحه ۷۳)

به عقیده رواقیون، انسان باید از هر چیز خوبی که زندگی پیش پایش می‌گذارد مانند دوستی و ثروت بهره ببرد ولی به این شرط که دلبسته آنها نشود. در واقع، رواقیون معتقد بودند ما انسان‌ها باید هر چند وقت یک‌بار از لذت‌های زندگی دست بکشیم، ی درنگ کنیم و زمانی را صرف تامل درباره فقدان همه این چیزهای لذت‌بخش کنیم.

مطالعه بیشتر در کافه بوک


سری کتاب های فلسفه و هنر زندگی از انتشارات گمان

نویسنده‌های اغلب این کتاب‌ها مطلب‌شان را با بیان یک تجربه شروع کرده‌اند. یکجور "چاق سلامتی ادبی" در ابتدای کتابی که پیشاپیش می‌دانیم می‌خواهد درباره مسائل "گنده گنده" صحبت کند.

کتاب‌های این مجموعه قرار نیست آنقدر که معمولا "فلسفه" ترساننده است، پرابهت و سخت‌الهضم باشند. شاید برای همین هم "خشایار دیهیمی"، سرپرست این مجموعه دوست‌داشتنی، هدف از انتشار این کتاب‌ها را با زبان خودمانی در ابتدای هریک از کتاب‌ها اینچنین توضیح می‌دهد:

"ما سخت نیازمند درک معنای زندگی و آشنایی با "هنر زندگی" هستیم. اما مجموعه کتاب‌های فلسفی که در ایران منتشر می‌شود کمتر به این مسائل می‌پردازند و در نتیجه ما بله لبه پرتگاهی دوسویه کشانده می‌شویم که یک سویش یا وانهادن فلسفه و یا صرفا تبدیل این کتاب‌ها به کتاب‌های بالای تاقچه‌ای برای قمپز درکردن است، و سوی دیگرش، روی آوردن به کتاب‌های به اصطلاح "زرد" به قلم افرادی است که پاسخ‌هایی دم‌دستی به این سوال‌ها می‌دهند و راه‌حل‌های یکسان آسان برای همه مشکلات همگان پیش پا می‌نهند که همه با آنها آشنا هستیم: 40 راه برای خوشبخی، 20 راه برای غلبه بر اضطراب، 50 توصیه برای زندگی شویی، و . انگار انسان‌ها ماشین هستند و می‌توان برای مشکلات افراد، که نام مشترک اما کیفیت متفاوت دارند، راه‌حل یکسانی عرضه کرد که کارگر هم بیفتد. این کتاب‌ها اکثرا به نظر من خطرناک هم هستند، زیرا افراد را از اندیشیدن به مسائل و مشکلاتشان معاف می‌کنند و نسخه‌ای می‌پیچند که همه به یکسان از آن استفاده کنند.

 البته هرگز نمی‌توان با اغراق ادعا کرد که مثلا با چنین مجموعه‌ای می‌توان به چنین نیاز معطل‌مانده‌ای پاسخ داد، اما به‌هرحال شاید گامی کوچک در این راه باشد. انتشار کتاب‌های فلسفی که نه فقط با صدای عقل، بلکه با شور زندگی، با ما درباره مسائلمان سخن می‌گویند، آن هم نه با اعلام حکم قطعی در هر مورد، که قطعا در توان هیچ‌کس نیست، بلکه با نور تاباندن بر زوایای تاریک و پیچیدگی‌های مسائل زندگی و دعوت از خود ما برای تفکر بیشتر و یافتن راه‌حل‌هایی مخصوص به خودمان ."

با این سری کتاب ها می توان از زردی بیماری به تیرگی ترس، از تیرگی ترس به سیاهی مرگ، از سیاهی مرگ به خاکستری تردید، از خاکستری تردید به روشنی من، و از آن روشنی میتوان به بنفشه زندگی رسید. این است شاید رنگین کمان زندگی!

لینک معرفی کل کتاب های هنر زندگی(21)


#یک_جرعه_کتاب :books:


به عقیده اریک فروم انسان امروز که هیپنوتیزم شده جوامع سرمایه‌داری است، با تاثیر از تفکرات سرمایه‌داری بیمار شده است و همه جهت‌های زندگی خود را بر اساس انباشت بیش از حد برای لذت نامحدود چیده است که مفاهیم معنوی مانند دین، عشق و. را نیز با این تفکر آلوده کرده است زیرا براساس تفکر لذت‌گرایی نامحدود در سرمایه‌داری، اساس زندگی رقابت و جنگیدن برای بیشتر داشتن است و این بیشتر داشتن تبعاتی چون خودخواهی و حرص و به دنبالش بهره‌کشی و جنگ را به دنبال خواهد داشت و خوشبختی بر اساس داشتن بیشتر تعریف می‌شود نه بودن بیشتر.

:small_red_triangle_doاااو او مثال گل را می‌زند:
کسی که به داشتن می‌اندیشد گل مورد علاقه‌اش را می‌چیند تا نگه دارد و از آن استفاده کند، اما کسی که به بودن می‌اندیشد به گل آب می‌دهد و از رشد و حضور در کنار گل لذت می‌برد که نمونه اولی شامل عشق‌های بیمارگون جوامع سرمایه‌داری نیز هست و تعریف دومی تعریفی شبیه به عشق اصیل.
#اریک_فروم
:closed_book: داشتن یا بودن


"پس چرا هیچ‌کس‌کاری‌نمی‌کنه؟ :" این‌همیشه‌ ورد زبون‌ام بود. بعدا فهمیدم‌ اون‌ هیچ‌کس، خودِ من‌بودم." (استیو ونت‌ورث) 

پیش‌ از‌ منشورِ حقوق‌ِبشر، منشورِ وظایف ِ‌بشر خیلی خیلی لازم‌ترهست. (گاندی)

معرفی کتاب چه باید کرد از لئو تولستوی


چه باید کرد یکی از آثار برجسته تولستوی و از پرمعناترین و ژرف‌ترین آن‌هاست. تولستوی در این کتاب با جملاتی ساده و روان یکی از دشوارترین موضوع‌های جامعه خود، یعنی وضع دلخراش یک طبقه از مردم را به تصویر می‌کشد و با صراحت و واقع‌بینی، علل بدبختی و فقر و فلاکت مردمی را که با دیگران یکسان خلق شده‌اند، اما از همه چیز حتی از کمترین امکانات حیات محروم‌اند، تشریح می‌کند. این کتاب مظهر نوع‌دوستی و علاقه بی‌نظیر تولستوی به مردم است و رنجی که بر نویسنده از مشاهده بینوایان جامعه دست داده، چنان روحش را فشرده و قلب مشتاق و پرصفای او را رنجور و غمگین کرده که بی‌اختیار شکوه سر می‌دهد و با همان صراحت و شجاعتی که خاص ذات اوست در تشریح علل این فساد و بیدادگری می‌پردازد و جامعه و نظام غلطی را که مسبب این تیره‌روزی‌ها است محکوم و مطرود می‌سازد.

 "تولستوی در کتابِ "چه باید کرد

در سال1886 یعنی 24 سال پیش از مرگ (در 58 سالگی) پشت می‌کند به همه‌ی افتخارات خود و برداشت‌هایش از ادبیات و از کارهای مشهورش مثل جنگ و صلح و آنا کارنینا، و همه را ریاکارانه، بازی با کلمات، فقط شهرت‌طلبانه و برای یِ نیاز به تاییدِ دیگران توصیف می‌کند.

در عوض، یکی از مهم‌ترین راه‌کارهای عملی‌اش را معرفی می‌کند: شریک‌شدنِ تمام و کمال در هستی و زندگیِ همسایه، و همان کسی یا گروهی که می‌خواهی کمک‌اش کنی یا بسازی‌اش. در نظرِ نهاییِ او، تعارف‌کردن و تفریحی سر زدن به او و مشتی از ذخائر مالیِ انبوه‌ات را هزینه‌ی امرِ خیر کردن، تقلبی آشکار و ریا کاری است. البته دل‌کندن از یک گنجینه‌ی چشم‌گیر که به آن عادت کرده ای یا برای آن زندگی کرده‌ای سخت است و دشوارتر از تقسیمِ یک وعده غذا با همسایه‌‌ی اهلِ نیاز، هر چند گربه‌ای باشد بی‌زبان! در نگاهِ او و بعدا هم در نگاهِ گاندی، امرِ انسانی، امرِ اجتماعی، امرِ ی و امر معنوی از هم جدایی‌ناپذیرند و برای همه‌‌‌ی این امر”ها باید با یکپارچگی و صداقتِ درونی و برونی به جدی‌ترین کار اقدام کرد، نه‌‌کمتر و نه بیشتر.

داستانی واقعی نقل می‌کند تولستوی:

دراوجِ شهرت (شهرتی که از تزار هم بیشتر بوده) و عزت و احترام، به شکلِ ناشناس در جنگلی در اطرافِ مسکو به هیزم‌شکنی مشغول بوده. سه نفر بوده‌اند. تولستوی, سیمیون و یک نفرِ دیگر. حقوق‌شان مثلا سه روبل بوده. روزی سرِ راهِ برگشت به خانه، فقیری جلوی راه‌شان سبز می شود و کمک می‌خواهد. تولستوی یک روبل می دهد. سیمیون هم اسکناسِ سه روبلی‌اش را می دهد و می‌گوید یک روبل بردار و باقی را برگردان. فقیر، پولی در جیب نداشته و به سیمیون همین را می‌گوید. سیمیون با آن وضعی که داشته رضایت می‌دهد همان یک روبلِ تولستوی را از فقیر بگیرد و به راه‌اش ادامه بدهد. (عدد و رقم‌ها ممکن است دقیق نباشند، اما در عنصرِ اساسیِ داستان که بخششِ بخشِ بیشترِ دستمزدِ سیمیون بوده، شکی نیست.).

این حادثه تولستوی را تکان می‌دهد. چون در همان موقع، او صدها هکتار زمین و 600 هزار روبلِ طلا در اختیار داشته. در طول روزهای بعد، این تولستوی است که در حال کُن فَیَ‌شدن از زندگیِ عاریتی و بی‌اصالتِ خود است.

در داستانی دیگر، کودکی بی‌سرپرست را به خانه می‌آورد تا سرپرستی کند. خانه‌ای که یک عالمه کلفت و نوکر دارد و یک کاخِ واقعی است. کودک هنوز احساسِ جدا‌بودن می‌کرده. طبیعی بوده، چون اهل خانه که اتفاقا بیشترشان هم بزرگ سال بوده‌اند، پسرک را تحویل نمی‌گرفتند و او را از خودشان نمی دانسته‌اند. حتی خودِ تولستوی هم با او مثل یک مهمان رفتار می‌کرده. نتیجه، آن که پسرک روزی از خانه فرار می‌کند و تولستوی را با آواری از حسرت و پشیمانی پشت سر می‌گذارد.

نولستوی از این دو داستان می‌فهمد که برای کمک باید واقعاً شد و در آب شیرجه زد و یا کم‌کم واردِ آب شد، اما در آخرِ کار همه‌ی تن را خیس کرد؛ شترسواری دولا دولا نمی‌شود و شکاف‌ها با تعارفاتِ شابدولعظیمی پر نمی‌شوند. باید کاری کرد کارستان، از آن دست که چند ماه پیشتر از مرگ‌اش خبردارمی شود و آن را تحسین می کند:

ادامه مطلب

چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشق‌شان شد
بدقت بخوانید:

چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند.

نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.

بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.

آن‌ها می‌توانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.

تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چطور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید.

ادامه مطلب

مصاحبه آندره ژید با رومه دیلی تلگرام، سال ۱۹۲۵


انسان های احمق نه از کتاب خوششان می آید نه از فیلمهای مفهومی و نه هر چیز که آنها را وادار به تفکر کند.
انسان های کمی احمق تا حدودی کتاب خوانده اند، البته به دلیل این که بتوانند مدارک تحصیلی خود راتکمیل کنند.
انسان های رمانتیک شعر می خوانند، رمان های عاشقانه را دنبال می کنند.
انسان های باهوش با معادلات سر و کار دارند، ریاضیات و فیزیک و از این دست
انسان های پیشرو اما درگیر فلسفه می شوند، همیشه در ذهنشان سوالات بی پاسخ تجمع کرده است، آنها را از نوجوانیشان میتوانی بشناسی، گاه سوالاتی می پرسندکه شما را به چالش می کشند و پرده هایی را کنار می زنند که وحشت زده می شوید.
اگر تویی که این را خواندی نخست وزیر یا رییس جمهور ک هستی، فرهنگسراها را به انسان های رمانتیک، ت را به باهوش ها و آینده ی میهنت را به فیلسوفانت بسپار.!


دانش مختصر چیز خطرناکی است
باید که از چشمه  پایرین که همان چشمه حکمت است ،
یا هیچ ننوشی یا خود را سیراب کنی
در این چشمه ، جرعه های کوچک و رقیق ، آدمی را مست و بی خبر می کند
اما نوشیدن ساغرهای پربار شخص را باز به هوشیاری باز می گرداند.

A Little Learning is a Dangerous Thing

A little learning is a dangerous thing;
Drink deep, or taste not the Pierian spring:
There shallow draughts intoxicate the brain,
And drinking largely sobers us again.
Alexander Pope

اثر الکساندر پوپ
ترجمه حسین الهی قمشه ای
برگرفته از کتاب در قلمرو زرین

 

ادامه مطلب

انسان به میزان برخورداری های که در زندگی دارد انسان نیست
بلکه درست به اندازه نیازهایی که در خویش احساس می کند انسان است
سطح تعالی و درجه کمال هر انسانی را با درجه تعالی و کمال نیازهایی که دارد و کمبودهایی که احساس می کند، دقیقا می توان اندازه گیری کرد.
یعنی:هر کس به میزانی انسان تر است
که نیازهای کامل تر و متعالی تر دارد
آدم های اندک نیاز های اندک دارند
و انسان های بزرگ نیاز های بزرگ.

(دکتر شریعتی)
 


تولستوی در کتاب مرگ ایوان ایلیچ به ما نشان می دهد که وقتی خوب زندگی نکرده باشیم و به اندازه کافی در صحنه ی زندگی خود حضور نداشته باشیم، آنگاه ترک این زندگی بسیار دشوار خواهد بود و ما را عذاب خواهد داد. ترس شدید از مرگ به خاطر آن است که می دانیم زندگی نکرده ایم. دروغ و تزویر همچون حجابی هستند که هستی اصیل را از ما پوشیده نگه می دارند و اجازه نمی دهند که آنچه واقعاْ مهم است خودش را نشان دهد. وقتی مرگ که بخشی از شرایط هستی انسان است، فراموش شود و به عنوان یک امر قبیح و وگرافیک تلقی گردد که نمی توان و نباید در موردش سخن گفت، انسان از ندای هستی که او را به سوی زندگی والاتری فرا می خواند باز می ماند. مرگ آگاهی درک هستی شناختی ما را بالاتر می برد و با سرکوب و سرپوش بر آن، بیشتر آن چیزهایی که برایمان ارزش فراوان دارد را نیز از دست می دهیم، عشق، محبت، شجاعت و حقیقت. با تصدیق مرگ و رویارویی با آن دل های آدمیان به همدیگر نزدیک تر می شود و سبب می شود آن ها نسبت به هم شفقت بیشتری ابراز کنند. اگر پیایان زندگی مرگ است، چرا باید آن را با تنفر و عداوت بی مورد تباه کرد؟


جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می‌کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده‌ای.
از کتاب هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند

دانیل مارتین کلاین زمانی که دانشجو فلسفه بود علاقه زیادی به یادداشت کردن جملات کوتاه از فیلسوف‌های بزرگ داشت و آن‌ها را در دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد. هدف او از این کار یافتن راهی برای درست زندگی کردن بود اما دانیل مارتین در نیمه عمر خود این دفترچه را کنار می‌گذارد و دیگر جملات کوتاه فلسفی به آن اضافه نمی‌کند.

حال کلاین با حدود شصت سال سن و زندگی در دهه ششم زندگی‌اش و پس از سال‌ها مطالعه در فلسفه دفترچه را پیدا می‌کند و به بررسی جملات و سبک زندگی گوینده آن‌ها از ابعاد مختلف می‌پردازد که این خود باعث اشنایی هرچند ناچیز خواننده با دنیای پیچیده فلسفه می‌شود.

نویسنده در این کتاب از ارسطو، بیکن و نیچه گرفته تا سارتر، کامو و ویتگنشتاین، در یک گشت فلسفی-تفریحی، به مسائل فلسفی درون و بیرون زندگی می‌پردازد.

جملاتی از متن کتاب

خب درسی که من در این‌جا گرفتم از این قرار بود: این‌که تمام وقتم را صرف حسرت خوردن هر چیز مهم یا پیش‌پاافتاده‌ای در زندگی‌ام بکنم که به آن‌ها نرسیده‌ام راه مطمئنی برای از دست دادن هر چیزی است که در حال حاضر پیشِ روی من و در اختیار من است. با توجه به این‌که در این سن‌وسال و با دیدگاه خاصی که دارم حالا دقیقا می‌دانم که «بعدش چی می‌شه.»

بچه که بودم مرتب فکر می‌کردم وقتی بزرگ شوم زندگی‌ام چه‌طور خواهد بود. بعدتر در سنین نوجوانی به این فکر می‌کردم که بعد از فارغ‌التحصیلی زندگی‌ام چه شکلی خواهد شد و همین‌طور زندگی گذشت و ادامه پیدا کرد. زندگی‌ام را یک جورهایی آب بستم بهش.

رالف والدو امرسن اشاره‌ی خوبی دارد که در مورد زندگی من یکی خوب مصداق دارد: «ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ‌وقت زندگی نمی‌کنیم.»

گذر از این ابهام انتخاب زیستن – انتخاب ادامه‌ی زندگی – پیش‌درآمدی است به خلق تعریف شخصی فرد از معنای زندگی. در بوته‌ی آزمون خودکشی، ما به یک دلیل تصمیم می‌گیریم که زنده بمانیم. هر دلیلی، حتا اگر این دلیل صرفا این باشد که نمی‌خواهیم بمیریم. وقتی کامو در رمان بیگانه نوشت: «اگر در جست‌وجوی معنای زندگی باشید هرگز زندگی نخواهید کرد.» همین موضوع را از زاویه‌ی دید متفاوتی بیان می‌کرد. معنی زندگی، چیزی نیست که بتوانیم جست‌وجو و کشفش کنیم. چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم.

من نمی‌توانم قدبلند باشم. نمی‌توانم کاری کنم که مثلا در مراکش به دنیا بیایم. اما این‌ها خیلی هم مهم نیست، مهم در مقیاس این‌که مثلا من می‌خواهم چه کسی باشم، می‌خواهم دقیقا چگونه زندگی کنم، می‌خواهم با مدت‌زمان محدودی که روی کره‌ی زمین به عنوان طول عمرم در اختیار دارم چه کنم و می‌خواهم چگونه و براساس چه ایدئال‌هایی بمیرم. این‌ها دقیقا چیزهایی است که فردیت مرا می‌سازد.

سارتر و رفقای اگزیستانسیالیستش – کامو و سیمون دوبووار – مسئله‌ی بغرنج و پیچیده‌ی جبر و اختیار را به شیوه‌ی ویلیام جیمز حل کردند: اولین اقدام‌شان به عنوان کسانی که به اراده‌ی معطوف به باور اعتقاد دارد، اعلام تقدم هستی بر چیستی بود.

ادامه مطلب

زندگی ما بر صحنۀ عالم چیست
یک نمایشنامه، یک سوک نامه، یک تعزیه
و شادیهای ما: رِنگ تندی است از اطوار موسیقی
برای تقسیم نقشها میان بازیگران
و رحِمِ مادران ما: اتاق تعویض لباس
جایی که ما برای شرکت در این کمدی درامِ کوتاه
جامۀ مناسب می پوشیم.
و تماشاگرانْْ فرشتگانِ آسمان اند
که با خرد و بصیرت کامل نشسته اند
و هردم در دفترِ نقشِ هر کس شماره ای رقم می زنند
و خطای بازیگران را بدان معین می کنند
و گورهای ما
که ما را از چشمهای فراگیر خورشید پنهان می کنند
همان پرده است که در پایان بازی فرو می افتد
و بدین سان ما تا پایان نمایش بر صحنه می خرامیم
و همه چیز طنز و مطایبه است
مگر مرگ که امری کاملاً جدی است.
(سر والتر راله)

365روز با ادبیات انگلیسی -دکتر الهی قمشه ای


«تصورکن برنده یک مسابقه شدی و جایزه­ ات اینه که بانک هر روز صبح، یک حساب برات باز می­کنه و توش هشتاد شش ­هزار و چهارصد دلار پول می­گذاره، ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می­گیرند. نمی­تونی تقلب کنی و یا اضافه ی پول را به حساب دیگه­ ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می­کنه. شرط بعدی اینه که بانک می­تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع پیشین حسابو ببنده، و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می­کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این پرسش نیاز نداشت و سریعا .؛ همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه­ ها پر می­شه. هر روز از خواب که بیدار می­شیم هشتاد و شش ­هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن، و شب که می­خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم، نمی­تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه ­هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می­شه و هشتاد و شش ­هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم، ولی بانک می­تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می­کنیم و غصه می­خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.

نقل از کتاب  اگر حقیقت داشت .؛ نویسنده: مارک لوی


رواج فلسفه درمانی در قرن بیست و یکم

کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال از سری کتاب های معنای زندگی  تلاشی ست برای شناخت انسان و پویه شناسی درونی اش بر اساس چهار دلواپسی غایی اگزیستانسیال و کاربست این شناخت در رواندرمانی. این چهار دلواپسی یا اضطراب غایی عبارتند از مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. هر کدام از این دلواپسی ها تنش دیالکتیکی را منجر می شود که اضطراب ناشی از این تنش است. روانرنجوری نتیجه ی برخورد نامناسب با این اضطراب است.

 

مرگ: یالوم می گوید مرگ سرچشمه ی اصلی اضطراب است. انسان موجودی است که می داند متناهی و فانی ست و رویارویی با این واقعیت برایش اضطراب آور است. انسان در رویارویی با مرگ دو راه پیشرو دارد. یکی آنکه تلاش کند آگاهی از آن را سرکوب کند و از آن فرار کند که این راه می تواند منجر به نابه هنجاری روانی و زندگانی غیراصیل شود. راه دیگر رویارویی صادقانه با مرگ و پذیرش آن و به جان خریدن اضطراب عادی ناشی از این مواجهه است. این راه انسان را از نابه هنجاری روانی دور می کند و امکان زندگانی اصیل را فراهم می کند. یالوم موارد بالینی فراوانی را گزارش می کند که در آن مرگ و آگاهی از آن هم موجبات روانرنجوری شده و هم امکان زندگی اصیل را فراهم کرده است و این به خود فرد بستگی دارد که چگونه با واقعیت میرایی اش روبه رو می شود.

آزادی: دلواپسی غایی دیگری که انسان می بایست با آن روبه رو شود آزادی ست. پذیرش آزاد بودنمان ما را مسئول موقعیتی می کند که در آن هستیم. مسئولیت به قول سارتر یعنی بانی و مولف انکار ناپذیر یک رویداد یا شیء بودن. یالوم گفته ی یکی از اساتیدش را نقل می کند:هدف رواندرمانی آن است که بیمار را به مرحله ای برساند که بتواند آزادانه انتخاب کندپس از پذیرش مسئولیت خود و اینکه خودمان گرفتاری های زندگی، احساسات و رنج هایمان را پدید آورده ایم، نوبت خواستن می رسد. مهم است که فرد ظرفیت خواستن و آرزو کردن را داشته باشد در غیر این صورت تغییری در زندگی اش ایجاد نمی شود. گرایش زیادی در افراد وجود دارد که از آزادی خود فرار کنند و آن را انکار کنند و دست به دامان نظریات جبرگرایانه شوند تا از بار اضطراب ناشی از آزادی بگریزند. پذیرش آزادی خود به این معناست که بپذیریم ساختار از پیش تعیین شده ای در بیرون وجود ندارد و اوضاع می تواند کاملا به گونه ی دیگری باشد.

تنهایی: تنهایی اگزیستانسیال اشاره به جدا افتادگی انسان از جهان دارد. این تنهایی همچون مغاکی ست که بین فرد و جهان دهان باز کرده است. انسان خود را در تصمیم گیری ها، رویارویی با مسائل زندگی و مرگ تنها می یابد. فرد از طرفی می خواهد با دیگران باشد و خود را درگیر جهان کند اما از طرفی خود را جدا از آن ها می بیند. این مسئله تنش دیالکتیکی را سبب می شود. فرد برای فرار از اضطراب ناشی از این تنش روش های مختلفی را به کار می گیرد. درگیر شدن در روابط مختلف به هر قیمتی برای رها شدن از تنهایی، منجر به روابط ناسالم و غیراصیل بسیاری می شود. یالوم می گوید روبه رو شدن با تنهایی اگزیستانسیال و پذیرش آن، پیش شرط ضروری ایجاد روابط اصیل است. تنهایی اگزیستانسیال بخشی هستی انسان است و نمی توان آن را از بین برد اما از طریق روابطی همچون عشق اصیل می توان از آن کاست.

پوچی یا بی معنایی: بامعنا بودن زندگی فرد زمانی ست که ساختاری بر زندگی او حاکم و خود را در فعالیتی درگیر می کند که هدف، جهت و مقصودی دارد. زمانی که این ساختار به هم بریزد و فرد ارتباطش با جهان سست شود، و نداند کجاست و به کجا می رود، پوچی را تجربه می کند. فروپاشی بنیان های اسطوره ای و دینی در غرب که ساختار منسجمی را برای انسان غربی فراهم می کرد، منجر به بحران معنایی شد که توجه نیچه را بسیار به خود جلب کرد. از نظر نیچه نیهلیزم در دل تفسیر مسیحی از هستی وجود داشت. تفسیری که مبتنی بر مدل دوجهانی افلاطونی بود و زمانی که جهان دوم زیر سوال می رود، با جهان بی معنایی روبه رو می شویم که در ابتدا صرفا به خاطر آنکه در خدمت جهان دوم بود، معنایی داشت. از این رو، انسان امروزی برای معنابخشیدن به زندگی اش با دشواری بسیاری روبه روست. او در دریایی از امکانات مختلف قرار دارد که هر کدام او را به سویی فرا می خواند. از نظر یالوم فعالیت هایی همچون انسان دوستی، تلاش برای بهبود اوضاع خود و دیگران، خلاقیت، فدا کاری برای یک آرمان و. راه هایی برای معناجویی در جهان مدرن است. یالوم معتقد است تعهد پادزهر معضل پوچی ست. هرچه فرد بیشتر در جهان خود درگیر باشد، کمتر با مسئله پوچی روبه رو می شود و زندگی اش را معنادارتر احساس می کند. خصوصیت از خود برگذرندگی انسان که فرانکل بسیار بر آن تاکید می کند، به او امکان می دهد که از خود فراتر رود، خودش را فراموش کند و درگیر تحقق ارزشی شود که زندگی اش را سرشار از معنا می کند.

ادامه مطلب

مشاهده جهان رایگان هست فقط برای شرح و تفسیر آن است که باید بهای زیادی بپردازیم.

استن ایسلاو یرژیلتس

بدون شک یکی از اساسی‌ترین پرسش‌هایی که هر انسان متفکر در دوره‌ای از زندگی روزمره­اش با آن مواجه می‌شود این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ چرا باید زندگی کرد؟ هر پرسش دیگری که پیرامون این سؤال مطرح شود، مبحثی تحت عنوان معنای زندگی را شکل می‌دهد.

در عصری که اگر عنوان بحران معنا و معنویت بر آن بنهیم، بیجا نیست‌، عده­ای معتقدند زندگی ارزش زیستن ندارد و باید گذراند و گذشت. در مقابل، عده‌ای معتقدند لحظه به لحظه زندگی فرد معنادار است و انسان باید در زندگی فردی خویش معنایابی کند.

اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن داده‌ایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد.   تری ایگلتون

 

لینک دانلود کتاب

 101 نکته درباره معنای زندگی

 

ادامه مطلب

خداوندا اگر تو را از بیم دوزخ می پرستم در دوزخم بسوزان،

و اگر به امید بهشت می پرستم بهشت بر من حرام گردان،

و اگر برای تو ، تو را می پرستم جمال باقی از من دریغ مدار.

عطار نیشابوری

 

دلی که خالی از شعله های عشق خدا نیست آن دل مستوجب نسیان و تاریکی است.دلی که در آتش هجر معبود خویش نمی سوزد آن دل جز سنگ و گل نیست. ای دل بکوش که جزو غایبان این درگاه نباشی و گرنه در دنیای صورت و عاری از معنا غرق خواهی شد.باید که قول لسان الغیب را با جان دل شنید که علی الدوام می گفت:   حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ.

و مولانا نیز در حکایت مارگیر و اژدها در منظومه ارزشمند مثنوی اینچنین می گفت:

 

در طلب زن دایماً تو هر دو دست              که طلب در راه نیکو رهبر است‏

لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب             سوى او می غیژ و او را می طلب‏

گه بگفت و گه به خاموشى و گه               بوى کردن گیر هر سو بوى شه

گفت از روح خدا لا تیاسوا                 همچو گم کرده پسر رو سو بسو

هر کجا بوى خوش آید بو برید                سوى آن سر کاشناى آن سرید

هر کجا لطفى ببینى از کسى                     سوى اصل لطف ره یابى عسى‏

 

لینک دانلود کتاب ناله شبگیر

 

 

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم            تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود            مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

 


کمیماگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند.

(ویلیام گاس)

واژه ها آمده اند تا هستی را معنا کنند و برای درک هستی آن را به زبان بشر ترجمه کنند بشر با شیوه های مختلف دائما در حال تفسیر هستی به صورت واقعی و یا انتزاعی به زبان قابل درک خویش بوده و هست به زبان شعر ، الهیات ، فلسفه و زبان علم و روزمره. هر کدام از این موضوعات طیف های معنایی مخلتفی دارند و بشر سعی دارد با تبدیل نمادها به زبان واژه ها هستی را معنا کند و یا اینکه جهان را با واژه ها مدل سازی ذهنی کند. در این میان واژه های زیادی خلق شده اند واژه هایی که بار معنایی متفاوتی را به ذهن متبادر می سازند هزاران واژه ابداعی کاربرد های متفاوتی در شاخه های مختلفی  به فراخور نیاز بشر دارند ولی در این بین واژه هایی هستند که برخی از آنها کابرد ابزاری دارند  تا نیازهای بشر را مرتفع سازند و برخی کابردی فراتر از نیازهای ابزاری دارند و عمق معنایی بیشتری دارند و سنگین هستند و مثل خوشه ای سایر واژه های هستی در زیر آن قرار می گیرند. این واژه ها تعیین کننده هستند و بیشترین تفسیرها، تعبیرها و مباحثات را به خود روا داشته اند و به نوعی رشد و تعالی معنادار بشر در حوزه آگاهی مدیون آنهاست و می توان گفت بدون این واژه ها هستی و تناقضات آن چندان گره گشایی نمی شد و هستی تفسیر و ترجمه نمی شد. کفه این واژه های در خط آخر پایان عمر بشری بیشتر به چشم می آید و تفسیر معنایی درست آنها هستند که در سرنوشت بشر و آرامش او تعیین کننده هستند و کشمکش ها و انقبضات و انبساطات روحی و روانی بشر در اقلیم این واژه ها است که اتفاق می افتد. این واژه ها یا منفردند یا دوگانه اند که یکی مثبت هست و دیگری منفی یا متضاد.

پدیده های فراتر از درک عقلی شکل استعاره و مجاز به خود گرفته اند و به نوعی استعاره های هستی شناختی اند که بدون این استعارها صورتبندی و معناکردن هستی و جهان ماوراء مشکل تر می نمود و در مقابل آن پدیده های ملموس شکل واقعی تر دارند و شاید چندان مشکلی در تفسیر هستی ندارند.

هر کسی به فراخور نیاز خویش و یا میزان بلوغ فکری و  معرفتی اش کلیدواژه های هستی در وجوداش تجلی یافته است و بنا به درجه معرفتی و الویت های فردی عمق و بعد این کلید واژه ها در وجود او صورت بندی شده اند.

هر چند آنچه را که در فکر و احساس درونی بشر در جریان دارد بصورت کامل در واژه ها جاری و تبلور نمی یابند و این بدلیل تنگنای زبانی بشر هست که هنوز شاید به تکامل آنچنانی نرسیده است و با رشد بیشتر آگاهی بشر در آینده شاید لایه های معنایی هستی رمزگشایی خواهد شد. و اغراق نخواهد بود اگر بگوییم بدلیل نامتناهی بود وجود آدمی هست که واژه ها قادر به تصویر کشیدن عمق برداشت های آدمی نیستند و می توان از آنها به راز درونی یاد کرد و بقول ویتکنشتاین  "آنچه درباره اش چیزی نتوان گفت باید خاموشانه از کنارش گذشت"(رساله فلسفی منطقی).

به هر روی مهم این هست که این کلید واژه ها هستند که هستی بر مدار آنها می چرخد و بیشترین اضطراب ها و تلاطم درونی و اتفاقات روحی و روانی بشر از آنها برمی خیزد و نحوه تفسیر آن هاست که معنای هستی، رشد و زندگی از آنجا جاری می شود.واژه هایی مثل:

خدا،ایمان،عقل و عشق ، آگاهی،شهود؛ دانایی،خوشبختی، خیر و شر ، جبر و اختیار، روح،اخلاق،زیبایی،آزادی، حقیقت،جاودانگی،تنهایی،مرگ،زمان، نور و تاریکی، معنای زندگی، پوچی،نفس،شیطان،تکامل،علت و معلول،وجود،گناه،بهشت و جهنم(آخرت)،عالم غیب،عدالت،شک و یقین، صورت و معنی، علم یا ثروت،جنگ و صلح،رنج و درد.

قبل از ترک این دنیا باید تکلیف خویش را با این کلید واژه های هستی مشخص کنیم.اگر واژه های دیگری سراغ دارید بفرمایید.

(روزنوشت ها)


نوشتن فقط یکی از عوامل زندگی نیست بلکه پیش و پس از آن، ابزاری برای معنا کردن زندگی است. زندگی کردن و نوشتن درباره زندگی، وجوه متقابل بودن‌اند. کسی که می‌نویسد و کسی که زندگی می‌کند، مکمل یکدیگرند. هر کدام دیگری را تغذیه می‌کند، هر کدام در جستجوی دانشی است که شاید هر دو را در ادراک خودشان یاری کند.

(مدرسه نویسندگی)

 

جملات کوتاه مناسب می‌توانند در مسیر نویسندگی برای ما الهام‌بخش و برانگیزاننده   گزیده‌ای از جملات

نوشتن یعنی تسلیم نشدن؛ تسلیم خستگی و بی‌ارادگی و بی‌انگیزگی و ناامیدی و نابلدی و سانسور و فشار و فقر و تنبلی و افسردگی نشدن.

حتی نوشتن بی‌مایه‌ترین متن‌ها هم اگر مدام و مداوم صورت بگیرد، قدرت فرسایندۀ قلم! را چندین برابر می‌کند.

نوشتن، بهترین ابزار اندازه‌گیری زندگی است.

زنده بودن، محکم‌ترین دلیل برای نوشتن است.

اگر مدام در حال یادداشت‌برداری باشی هیچ لحظه‌ای را هدر نمی‌دهی.

نوشتن، شهامت شروع کردن هر کاری را به تو می‌دهد؛ به شرط آن‌که شهامت شروع نوشتن را داشته باشی.

علاقه‌ات را به بهانه آلوده نکن.

نوشتن درختی است که در میوه دادن خساست به خرج می‌دهد؛ اما سایۀ آن از تمام درخت‌های دیگر سخاوتمندتر است.

اگر خواندن و نوشتن نتوانسته تو را نجات بدهد؛ بیشتر بخوان. بیشتر بنویس.

تولید محتوا را با تولید محتوا یاد می‌گیریم، نه حرف زدن دربارۀ اهمیت تولید محتوا.

شاید تلاش برای داشتن عشقی زوال‌ناپذیر ما را به نوشتن می‌رساند.

تو شوخی شوخی می‌نویسی و متن‌های خوب جدی جدی شکل می‌گیرند.

وقتی نویسنده می‌شوی که ننوشتن برایت دشوارتر از نوشتن باشد.

بگذار نوشتن، مشوق اصلی تو باشد.

بنویس تا کَپَک نزنی!

شاید درد تو این است که غیر موقع به این جهان آمده‌ای، نوشتن دوای درد دیر یا زود آمدن به دنیاست.

ادامه مطلب

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

توانایی که در یک طرفة العین

ز کاف و نون پدید آورد ین

چو قاف قدرتش دم بر قلم زد

هزاران نقش بر لوح عدم زد

از آن دم گشت پیدا هر دو عالم

وز آن دم شد هویدا جان آدم

در آدم شد پدید این عقل و تمییز

که تا دانست از آن اصل همه چیز

چو خود را دید یک شخص معین

تفکر کرد تا خود چیستم من

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

جهان را دید امر اعتباری

چو واحد گشته در اعداد ساری

(شیخ محمود شبستری)

---------

1-لینک مقاله تحلیل زبانشناختی

از اسطوره تا عرفان: بررسی تطور کارکردهای معنایی «قاف»

 

2-دکتر ابراهیمی دینانی

https://philosophyar.net/marefat/25-december-2015

 

ادامه مطلب

میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی دارد.

اروین یالوم-انسان موجودی یک روزه

 

وقتی خوب زندگی نکرده باشیم و به اندازه کافی در صحنه ی زندگی خود حضور نداشته باشیم، آنگاه ترک این زندگی بسیار دشوار خواهد بود و ما را عذاب خواهد داد. ترس شدید از مرگ به خاطر آن است که می دانیم زندگی نکرده ایم. دروغ و تزویر همچون حجابی هستند که هستی اصیل را از ما پوشیده نگه می دارند و اجازه نمی دهند که آنچه واقعاْ مهم است خودش را نشان دهد. وقتی مرگ که بخشی از شرایط هستی انسان است، فراموش شود و به عنوان یک امر قبیح تلقی گردد که نمی توان و نباید در موردش سخن گفت، انسان از ندای هستی که او را به سوی زندگی والاتری فرا می خواند باز می ماند. مرگ آگاهی درک هستی شناختی ما را بالاتر می برد و با سرکوب و سرپوش بر آن، بیشتر آن چیزهایی که برایمان ارزش فراوان دارد را نیز از دست می دهیم، عشق، محبت، شجاعت و حقیقت. با تصدیق مرگ و رویارویی با آن دل های آدمیان به همدیگر نزدیک تر می شود و سبب می شود آن ها نسبت به هم شفقت بیشتری ابراز کنند. اگر پایان زندگی مرگ است، چرا باید آن را با تنفر و عداوت بی مورد تباه کرد؟

*****

کارل یونگ، روانشناس سوئیسی، نوشته است: «سنگین‌ترین باری که یک کودک باید به دوش بکشد، بار زندگی نزیسته‌ والدینش است». منظور او از این حرف این بود که سرپرستان ما هرکجا و هرگونه که در سیر تکاملی خود گیر کرده باشند، همان‌جا برای ما تبدیل به الگویی درونی می‌شود که در آن گیر می‌افتیم. اغلب اوقات ناگهان به خود می‌آییم و می‌بینیم که با مسائل حل‌نشده‌ی والدینمان سروکله می‌زنیم. گاهی ممکن است نسخه‌ی دوم نیاکان خود باشیم، یا شاید شورش کنیم و سعی کنیم برخلاف آن‌ها عمل کنیم. مخالفت با تأثیرات و نفوذ والدین به‌طرز جالبی به‌همان اندازه دست و پای ما را می‌بندد که موافقت با آن. در هرصورت، پیشینیان ما را محدود می‌کنند. شاید علت این امر در تذکر باستانی کتاب مقدس نهفته باشد که می‌گوید: «گناهان انسان، فرزندانِ فرزندان او را تا نسل سوم و چهارم آزار خواهند داد.

یادمان باشد مرگ آمده تا زندگی را تماما برای ما معنا کند. پس لحظات نزیسته ات را با عمق وجود دریاب و زندگی کن و خام و نپخته قورت مده.

(برداشتی از کتاب زندگی نزیسته ات را زندگی کن-)

 

یافتن معنا در نیمه عمر

گاهی اوقات، متاسفانه، متوجه می‏‌شویم که زندگی فرد دیگری را می‌‏زیسته‌‏ایم، این که ارزش‏‌های آن‏‌ها انتخاب‌‏های ما را هدایت کرد‌ه‌‏اند. با این که هرگز احساس خوبی به زندگی‌‏ای که داشته‌‏ایم نداریم، به نظر می‌‏رسد که این تنها گزینه‌‏ای است که داریم. حتی وقتی که توجه و تحسین دیگران را داریم، به طرزی مرموز احساس می‌‏کنیم فریب‌کارانه عمل کرده‌ایم.

ما انسان‏‌ها موجوداتی به دنبال معنا و در جست ‏وجوی خلق معنا هستیم. حیوانات همتای ما بر اساس چرخه‏‌های بیولوژیک حیات‏شان را همانند ما زندگی می‏‌کنند، اما ظاهرا این توانایی را ندارند که درباره‏‌ی خودشان تامل کنند، مفاهیم انتزاعی را خلق کنند، یا ساختارهای اجتماعی پیچیده‌‏ای را که حمل‏‌کننده‌‏ی ارزش‏‌های آن‌‏هاست، ایجاد کنند. حیوانات دیگر ممکن است بجنگند تا زنده بمانند اما هرگز درباره‏‌ی فناپذیری‏شان نگران نیستند. بزرگ‏‌ترین راز این نیست که ما به طور تصادفی در غنای زمین و کهکشان پرستاره پرتاب شده‌‏ایم، بلکه این است که در این زندان ما می‌‏توانیم تصوراتی درباره‌‏ی خودمان ایجاد کنیم که به اندازه‏‌ی کافی نیرومند است که بتواند ناچیز بودن‏مان را نفی کند.
تصور کنید پادشاهی شما را به یک کشور میفرستد تا کار ویژه ای انجام دهید.شما به آن کشور می روید و صد کار دیگر انجام می دهید. اما اگر آن کاری را که به خاطر آن به آنجا فرستاده شده بودید را انجام ندهید، مانند این است که گویی هیچ کاری انجام نداده اید. بنابراین انسان برای کاری خاص به این جهان آمده است و آن کار، هدف اوست. اگر آن کار را انجام ندهد، مانند این است که هیچ کاری انجام نداده است.

سفر شما سفر شماست؛ سفر کس دیگری نیست، و هرگز برای شروع این سفر دیر نیست.

برداشتی از کتاب یافتن معنا در نیمه عمر- جمیز هالیس

ادامه مطلب

سکوت سرشار از ناگفته‌هاست.

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت.

مارگوت بیکل(شاعر آلمانی)-مترجم احمد شاملو

ادامه مطلب

کتاب هنر شفاف اندیشیدن-رولف دوبلی با ترجمه عادل فردوسی پور


گر یک روز یا یک هفته افکار و کنش های خود را زیر نظر بگیریم و لیست کنیم می بینیم چقدر خطای شناختی که از ما سر نمی زند و مثل عنکبوتی بر افکار ما تارهای خویش را تنیده اند.

 

"پاپ از میکل آنژ پرسید :راز نبوغت را به من بگو.چگونه مجسمه ی داوود ،شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟
جواب میکل آنژ این بود:ساده است،هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم. "


شفاف اندیشی به معنای به کارگیری شیوه ی میکل آنژ است :بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. تمام خطاها را کنار بزن، شفاف اندیشی ظاهر می شود.
رولف دوبلی در این کتاب به شیوایی و شیرینی تمام با ذکر مثالها و نمونه های ملموس ،خطاهای شناختی ای که ما در امورات شغلی و زندگی روزمره دچارش هستیم را به ما می شناساند. هر خطا در فصلی مجزا و کوتاه با مثالی کاربردی مطرح میشود و در پایان فصل، روش برخورد با آن خطا ارائه می شود.

هنر شفاف اندیشیدن از سری کتاب های اقتصاد رفتاری درباره خطاهای شناختی و اشتباهاتی است که در ما ریشه دوانده است. اشتباه‌هایی که انجام دادن‌شان مناسب ما نیست ولی خودمان نمی‌دانیم اشتباه هستند. هنر شفاف اندیشیدن، ٩٩ بخش دارد که هرکدام به یک اشتباه پرداخته است. البته خود نویسنده هم تاکید دارد که لیستش کامل نیست و می‌تواند نوشته‌هایی به آن اضافه شود. خود آقای «رولف دوبلی» درباره کتابش نوشته: «این کتاب حاوی دستورالعمل نیست. در آن «هفت گام برای یک زندگی بی‌خطا» پیدا نخواهید کرد… در واقع آرزوی من کاملا ساده است: اگر بتوانیم بزرگترین خطاهای فکری را بشناسیم و از آنها در زندگی شخصی، شغلی یا در دولت‌مان پرهیز کنیم، ممکن است شاهد جهشی در موفقیت خود باشیم. نیازی به حیله‌های جدید، طرح‌های نوین، ابزار غیرضروری و پرکاری طاقت‌فرسا نیست. تمام آن‌چه ما بدان نیاز داریم، پرهیز از بی‌خردی است.»
هر فصل کتاب یک خاطره یا رخداد واقعی را توصیف کرده و بعد سراغ پاسخ دادن به این پرسش رفته که چرا انجام دادن این خطا، بد است.
همه ما بارها در طول روز نیاز به فکر کردن و تصمیم گیری پیدا می کنیم. اما آیا به درستی فکر می کنیم؟ درست تشخیص می دهیم؟ در برخی موارد حتی نمی توانیم تصور کنیم که به اشتباه رفته ایم.
این کتاب را به هر فردی که می خواهد تصمیمات آگاهانه ای بگیرد توصیه می گردد.

نمونه ای از خطاهای شناختی کتاب

confirmation bias


۷-خطای تایید: قسمت اول
خطای تایید، ریشه در همه‌ی تصور‌های غلط ما دارد.
تمایل به تفسیر اطلاعات جدید، به گونه‌ای است که با تئوری‌های موجود، باور‌ها و اعتقادات ما هماهنگ باشد.
به بیان دیگر، هر داده‌ی جدیدی را که با نظرهای کنونی‌مان تناقض داشته داشته باشد فیلتر می‌کنیم(شواهد متضاد).


۸-خطای تایید: قسمت دوم

ما مجبور می‌شویم راجع به دنیا، زندگی، خودمان، سرمایه‌گذاری‌ها، شغلمان و چیزهای دیگر در ذهنمان باورهایی بوجود آوریم.
بنابراین بیشتر اوقات با فرضیات سروکار داریم و این فرضیات هرچقدر مبهم‌تر باشند، خطای تایید قوی‌تر می‌شود.
در زندگی خود چه بر این باور باشید، همه مردم دروغ‌گو ‌هستند چه بر این باور که همه مردم راستگو‌اند، هر روز مدارکی پیدا می‌کنید که نظرتان را تایید کنند


یک مثال از خطای تایید در دنیای تجارت:
یک تیم اجرایی در مورد یک استراتژی جدید تصمیم می‌گیرد. تیم با شوروشوق هر نشانه‌ای را که بر موفقیت استراتژی دلالت کند جشن می‌گیرد. این تیم به هر کجا نگاه می‌کند مدارک تاییدآمیز زیادی می‌بیند، در حالی که نشانه‌های خلاف آن دیده نشده یا خیلی سریع به عنوان «استثنا» یا «موارد خاص» رد می‌شوند. آن‌ها در برابر شواهد متضاد کور شده‌اند.

برای مبارزه با خطای تایید:
سعی کن باور‌های خود را بنویسی و شروع کنی به پیدا کردن شواهد متناقض.
خلاص شدن از شر عقایدی که مثل دوستان قدیمیِ آدم هستند، سخت اما ضروری است.


نویسنده در این مورد می‌گوید:


این کتاب حاوی دستورالعمل نیست. در آن «هفت گام برای یک زندگی بی‌خطا» پیدا نخواهید کرد. خطاهای شناختی چنان در وجود ما رخنه کرده‌اند که نمی‌توانیم به طور کامل از شرشان خلاص شویم. خاموش کردن آن‌ها نیازمند اراده‌ی فوق‌بشری است. اما در واقع هدف اصلی ما این نیست. همه‌ی خطاهای شناختی مهلک نیستند. حتا وجود برخی از آن‌ها برای یک زندگی موفق ضروری است. هر چند ممکن است این کتاب کلید شادمانی را در خود نداشته باشد، دست‌کم می‌تواند مانند بیمه‌ای در برابر ناخوشی‌های خودخواسته عمل کند.
 

سایر کتاب های توصیه شده:

قبل از خواندن کتاب هنر شفاف اندیشیدن، کتاب های "تفکر،کند و سریع" اثر دنیل کانمن، "قوی سیاه" اثر نسیم طالب، "نابخردی های پیش بینی پذیر" اثر دن اریلی و "53 اصل تصمیم گیری" اثر روبرت گانتر را مطالعه کنید. در واقع اگر میخواهید لیستی که رولف دوبلی در کتابش معرفی می کند، برایتان معنی داشته باشد و کمک کند که خطاها، تا حدی در خودآگاه تان نفوذ کنند و در خاطرتان بمانند، شاید باید به عنوان پنجمین کتاب سراغ آن بروید!

سخن پایانی: کتاب های زرد خودیاری زیادی در بازار هست که چندان کاربردی نیستند ولی این کتاب از آن کتاب هایی هست که باید خواند و تامل کرد.

 

برای دانلود فایل خلاصه کتاب روی این لینک کلیلک کنید: دریافت خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن (حجم: 141 کیلوبایت)

      The Art of Thinking Clearly   by Rolf Dobelli

 


چگونه درباره کتاب‌هایی که نخوانده‌ایم حرف بزنیم؟

پی‌یر بایار 

هدف این اثر مدح کتاب‌نخواندن یا آموزش راهکارهای تظاهر به مطالعه نیست؛ هرچند در عمل می‌تواند به این کار نیز بیاید. 

در فضایی که کتاب‌خوانی یک فضیلت بی‌چون‌و‌چرا محسوب می‌شود، سخن گفتن از شیوه‌های «کتاب‌نخوانی» ساده نیست. اما هدف این اثر، مدح کتاب نخواندن یا آموزش راهکارهای تظاهر به مطالعه نیست. بلکه هدف پی‌یر بایار، ارائۀ روایتی پست‌مدرن از کتاب‌خوانی است. این روایت می‌گوید تعریف «کتاب‌خوانی» به‌عنوان «مطالعۀ کامل و دقیق یک اثر و فهم منظور نویسنده» در اغلب موارد نه‌تنها مفید نیست، بلکه امکان‌پذیر هم نیست. کتاب‌هایی که نمی‌شناسید، تورق کرده‌اید، درباره‌شان شنیده‌اید یا حتی فراموش کرده‌اید نیز می‌توانند در زمرۀ آثاری باشند که بر زندگی شما و فهمتان از دنیای پیرامون اثر گذاشته‌اند.هر مؤلفی، درست پس از نگارش کتاب خود، می‌میرد تا هر کتاب‌خوانی، فراخور احوالات شخصی خود، برداشتی خاص از اثر او داشته باشد و، با این برداشت، نیمه‌جانِ دوباره‌ای به اثر و مؤلف آن ببخشد.

 

عصر انفجار اطلاعات

در روزگار عجیب و غریبى زندگى مى کنیم. سالانه نزدیک به دو میلیون و دویست هزار عنوان جدید کتاب در سراسر جهان چاپ مى شود، و این غیر از کتاب هایى است که تجدید چاپ مى شود، و تازه کتاب، آهسته ترین رسانه ى جهان امروز است. تلویزیون ها و اینترنت، که دیگر منحصر به سایت هاى بسته نیست، اطلاعات را با سرعت دیوانه وارى به سراسر جهان مخابره مى کنند. هر قطعه اطلاعات همچون شهابى است که لحظه اى مى سوزد و بى درنگ خاموش مى شود و جاى خود را به ده ها میلیون شهاب دیگر مى دهد که به همین ترتیب، بیش از کسرى از ثانیه عمر نمى کنند.

مى گویند ما در عصر انفجار اطلاعات زندگى مى کنیم و پس از انفجار اطلاعات دوره ى رکود اطلاعات فرا مى رسد، دوره اى که از فرط بارش اطلاعاتى، افراد نسبت به اطلاعات بى تفاوت مى شوند و - شاید براى گریز از جنون - دیگر پیگیر اطلاعات جدید نخواهند بود. دوره اى که سکوت آرزوى انسان ها مى شود، در میان هیاهوى سرگیجه آورى که دیگر معنایى ندارد. 

ما در آستانه ى چنین دوره اى زیست مى کنیم و برای یافتن نشانه های فرارسیدنش، نیازی به دقت و ریزبینی نیست، بلکه آشکارا مقدماتش را در زندگی هرروزه ى خود شاهدیم و باید خود را براى زیستن در این جهان جدید آماده کنیم. چگونه؟ نمى دانم، اما گمان مى کنم این کتاب مثال خوبى از آن چه باید باشیم ارائه مى دهد، حتى اگر راه حل هاى این کتاب را نپسندیم، باز مقدمه ى خوبى است براى ایجاد این دغدغه در ذهنمان و جستجو به دنبال بدیل هایى بهتر. 

چرا نباید بخواهم کتاب بخوانم؟

براى یک کتابخوان این بزرگ ترین سؤال است، و همین باعث مى شود عنوان کتاب را اهانتى به خود تلقى کند. در حقیقت مؤلف هم نمى کوشد در این باره کمکى کند و با توضیحات فصل اول وضع را بدتر مى کند. انگار مسئله ى اصلى مؤلف آن است که چطور مى توانیم جلوى دیگران اظهار فضل کنیم، بى آن که کتابى خوانده باشیم، و پیداست که این هم مسئله ای غیراخلاقى است و هم بى اندازه سخیف و ناچیز.

مسئله ى مهم تر آن است که در دنیاى آشفته و آشوبناک اطلاعات، چطور خود را از جنون غرق شدن در اطلاعات نجات دهیم، بى آن که به کل دست از دانستن بکشیم. آیا در دوران پسا اطلاعات، دوران رکود اطلاعات، دورانى که به ناچار باید از غرقاب اطلاعات فاصله گرفت، مى توان به گونه اى خود را از مهلکه ى جاهلیت ثانى برکنار داشت؟ مى توان مبتلا به سطحى اندیشى و رکود فکرى نشد؟ و سخنان مؤلف با این مسئله سازگارتر است، تا مسئله ى کم ارزشى که خود طرح مى کند. 

بگذارید مثالى بزنم. شاید مثال اشتباه باشد، اما منظور را مى رساند. فرض کنید من مى خواهم سخنان ویتگنشتاین را بفهمم و قصد دارم با خواندن شرح هاى نویسندگان دیگر شروع کرده، به کتاب هاى ویتگنشتاین برسم. پس در این جا نخست نیاز است ده کتاب در شرح ویتگنشتاین بخوانم تا بتوانم کتاب هاى خود ویتگنشتاین را بخوانم. اما در این میان متوجه مى شوم که ویتگنشتاین حرف هاى خودش را بر راسل بنا کرده. پس باید نخست راسل را بفهمم. و در این راه، براى رسیدن به کتاب هاى خود راسل، نخست مى خواهم چند کتاب در شرح و تبیین راسل بخوانم. اما در مى یابم که راسل از فرگه الهام گرفته و فرگه هم از کانت و کانت حدّ جامعی است بین هیوم و لایب نیتس. از طرفی هیوم از بارکلى تبعیت کرده، و از طرف دیگر لایب نیتس تا حدّی از اسپینوزا، و این هر دو شاخه در نهایت بر سنت دکارتى، و دکارت هم بر سنت مدرسى ها سخنان خود را بنا کرده اند. اما کار به همین جا پایان نمى یابد، چون مدرسى ها پیرو آکویناس هستند، و آکویناس از طریق ابن سینا و ابن رشد و موسی بن میمون، از ارسطو بهره گرفته، و فلسفه ى ارسطو جواب فلسفه ى افلاطون است، و افلاطون نیز تا حدى بر فیثاغورسیان ابتنا دارد. 

و این تنها یک رشته از علم بود. 
مى بینید که اگر من بخواهم حقیقتاً کتب تمام این افراد را بخوانم و بفهمم، نیاز به سال ها وقت دارم، تازه اگر در میان راه نبرم و جا نزنم. طبیعى است که این رشته، همچون ریشه هاى درخت پیوسته از هر سو گسترده مى شود، و اگر بخواهم عمق همه چیز را بدانم، هرگز عمق هیچ چیز را نخواهم دانست.

چه باید کرد؟

مؤلف راهى پیشنهاد مى کند، که خالى از نقص و نقد نیست، اما براى شروع تفکر در این باره بد نیست. وى مى گوید: به جاى عمق در یک کتاب، به جاى رفتن تا نهایت عمق، به رابطه ى بین کتاب ها بپردازید. اگر به جاى "کتاب" بگذاریم "نظریات" یا "اطلاعات" مى توانیم سخن او را گسترش دهیم، و بگوییم: وقتى تنها یک برگ داشته باشیم، مطالعه ى ریزبینانه ى برگ شناخت خوبى از برگ به ما مى دهد، اما وقتى این برگ در میان هزاران برگ یک درخت قرار گرفت، مطالعه ى ریزبینانه ى تک تک برگ ها نه تنها هیچ شناختى از درخت به ما نخواهد داد، بلکه حتى همان برگ منفرد را هم به درستى درک نخواهیم کرد. و وقتى کار به جنگلى انبوه رسید، مطالعه ى برگ ها، در بهترین حالت مطلقاً بى ثمر است، و در

بدترین حالت به جنون ختم خواهد شد. 
راه مطالعه ى مجموعه هاى بزرگ، همچون جنگلى از بى شمار برگ، آن است که از آن به قدر کافى دور شده، طرح و نقشه ى کلى جنگل را بشناسیم، و جز از این طریق به هیچ شناختى نخواهیم رسید.

 

آیا این استدلال درست است؟

من به تمامى تأییدش نمى کنم، چون همان طور که برخى در ریویوهاى خود نوشته بودند، بحث "لذت" از یک کتاب در این جا مغفول مانده است. اما آن چه که درباره اش با کتاب توافق دارم، آن است که باید فکرى به حال این مشکل کرد. 

(ریویوی یک دوست گودریدزی,فواد سیاهکالی)

 

تعالیم کتاب

 همین یکی از توصیه‌های نویسندۀ این کتاب است. یعنی:


بهتر است به جای خواندن کامل یک کتاب جایگاه آن را در جغرافیای کتاب‌ها بیابیم. غرق شدن در یک کتاب یعنی از دست دادن فرصت خواندن باقی کتاب‌ها، یعنی جزءنگری و غافل شدن از کل. در واقع جانمایی یک کتاب بین دیگر کتاب‌ها مهم تر است از خواندن آن.
همۀ کتاب‌خوان‌ها همواره این سؤالات را از خود می‌پرسند: کی فرصت می‌کنم این همه کتاب بخوانم؟ چطوری می‌توانم از فراموش‌کردن آنچه خوانده‌ام جلوگیری کنم؟ نویسنده دست روی همین پرسش‌ها گذاشته و همین است که این کتاب را چالشی و مهم می‌کند. او می‌گوید:
انتخابِ خواندن هر کتابی یعنی انتخابِ نخواندن هزاران کتاب دیگر و فراموش کردن محتوای یک کتاب پس از مدتی برابر است با نخواندن آن کتاب. پس فرایند خواندن از طرف دیگر همان نخواندن است.
از نظر نویسنده فرهیخته کسی نیست که کتاب‌های بسیاری خوانده، بلکه کسی است که به محض دیدن کتابی جایگاه آن را تشخیص می‌دهد و می‌تواند بداند آن کتاب تقریباً دربارۀ چه حرف می‌زند. فرهیخته کسی است که دورنما را می‌شناسد.


نویسنده توصیه می‌کند به جای خواندن کامل یک کتاب، آن را تورق کنیم، فهرستش را بخوانیم، نسبتش را با دیگر کتاب‌ها دریابیم تا کامل بخوانیمش. برای حرف زدن دربارۀ یک کتاب، همین حد از آشنایی با کتاب کافی است. حتی می‌گوید می‌توانید اصلاً هیچ چیزی از کتاب ندانید و کتاب خود را بسازید که دیگر افتادن از آنور بام است.

 

مطالعه‌ی خلاصه‌ای از کتاب

شرح ترجمان درباره کتاب

 

ادامه مطلب

ارزش افزوده در زبان مقصد-دستاوردهای ترجمه

زیاد شنیده ایم که در ترجمه بسیاری از لطافت های متن اصلی از دست می رود. در اینجا با مثالهایی از مهمترین ترجمه های ادبی فارسی سعی می کنم بر آنچه که در ترجمه بدست می آید تاکید کنم. 

 

مترجم ادبی بازرگانی است که ادویه ای را از سرزمینی دور می آورد، در این سفر، نمک هفت دریا بر آن چاشنی نشسته، رطوبت انبار کشتی در آن اثر کرده، آفتاب هفت صحرا بر مغز آن تابیده و خلاصه شیره جان نویسنده به هزار شیوه خوش و ناخوش، خواسته و ناخواسته عمل آمده است تا به زبان مقصد برسد.این محصول عجیب را باید با معیار شراب کهنه قضاوت کرد نه شیر تازه!(دکتر ایمان فانی)

 

مطالعه متن کامل


نام تمام پرنده هایی که در خواب دیده ام
برای تو در این جا نوشته ام
نام تمام آنهایی را که دوست داشته ام
نام تمام آن شعر های خوبی را که خوانده ام
و دستهایی را که فشرده ام
نام تمامی گل ها را
در یک گلدان آبی
برای تو در این جا نوشته ام
وقتی که می گذری از این جا
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در این جا نوشته
 

-----

خطاب به پروانه ها-رضا براهنی



هر انسانی به حکم انسان بودن، فارغ از شغل و پیشه اگر بخواهد زندگی آرمانی داشته باشد،
باید در سه حوزه چیزهایی بداند:


یکم، ادبیات جهانی: شعر، رمان، نمایشنامه و سناریو فیلم و. .
من فقط در ادبیات جهانی یک انسان‌شناسی عمیق را می‌یابم، بیشترین تاکید من بر رمان و شعر است.


دوم ،فلسفه: بخش‌هایی از فلسفه را همه باید بدانند، ولو به شکل آماتوری؛ اما آماتور قوی، وگرنه کمیت زندگیشان دیر یا زود لنگ خواهد شد. این به معنای متخصص فلسفه شدن نیست.
بخش‌هایی از معرفت‌شناسی، بخش‌هایی از مابعدالطبیعه، بخش‌هایی از فلسفه زبان، بخش‌هایی از فلسفه ذهن، بخش‌هایی از فلسفه عمل، بخش‌هایی از فلسفه اخلاق، بخش‌هایی از فلسفه دین.
ما دیر یا زود به حکم انسان بودن به اینها نیاز داریم.


سوم،‌ روانشناسی: یک بخش عظیمی از دستاوردهای روانشناسان را همه باید به‌صورت آماتوری بدانیم.

"مصطفی ملکیان"


سوالی که درباره هستی ، انسان ، علم و آگاهی و ده ها موضوع مهم هستی مطرح هست این هست که اینها چه چیزی نیستند این گونه نگاه به مسائل و موضوعات مهم جهان هستی می تواند ما را از سردر گمی و نظام پیچده آن کمی سبکتر نماید تا با حذف زوائد دست و پاگیر هستی بتوان به یک تعادل در مدل کردن معنای هستی و انسان رسید .اگر بخواهم این سوال را بشکل کلاسیک خویش مطرح کنیم اینکه جهان و انسان چه چیزی هست شاید در مقام هستی که شاکله آن برای ما قابل دسترس هست بتوانیم به جمع بندی هایی برسیم ولی در بخش غیر قابل تفسیر هستی و انسان با تقابل بین فیزیک و متافیزیک مواجهیم و اینجاست که زوائد هر دو اینها را حذف کرد تا به یک درک متعادل از هستی رسید اینکه

علم چه چیزی نیست؟

فلسفه چه چیزی نیست؟

متافیزیک چه چیزی نیست؟

خدا چه چیزی نیست؟

انسان چه چیزی نیست؟

آگاهی چه چیزی نیست

خوشبختی چه چیزی نیست

و معنای هستی چه چیزی نیست.

"پاپ از میکل آنژ پرسید :راز نبوغت را به من بگو.چگونه مجسمه ی داوود ،شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟
جواب میکل آنژ این بود:ساده است،هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم. "

ما بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل شناخت کامل حقیقت هست و یا بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل موفقیت ماست یا عامل خوشحالی پایدار ماست ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت یا شادی ما را ویران می کند.این درک با وجود سادگی اش ، بسیار اساسی است دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از از دانستن مثبت(شناخت بایدها) است.

(نقل بخشی از مطلب از کتاب هنر شفاف اندیشیدن)   


مرداب روح نوشته جیمز هولیس (از یونگ پژوهان معروف) که پیام اصلی آن در جمله‌ای نهفته است که روی جلد این کتاب ذکر شده: رنج‌ها حرف‌های جذابی برای گفتن دارند. این کتاب بیان می‌دارد تمامی رنج‌هایی که انسان در زندگی با آن مواجه است و این رنج‌ها را احوال مردابی می‌نامد، باعث رشد و تعالی روح می‌شوند اگر حرف و هدف آن رنج را با کندوکاو دریابیم.

 زیباترین انسانهایى که تا کنون شناخته ام، آنهایى بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال، راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند. این افراد، یک حسى از قدردانى، حساسیت و فهم زندگى داشتند که آنها را پر از شفقت،ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد.زیبایى این افراد، اتفاقى و بى سبب نبود 
#
الیزابت کوبلر 

گزیده هایی از کتاب: 


رنج لازمه رشد و بلوغ روحی است. بدون رنجْ انسان، ناآگاه، نابالغ، وابسته، ضعیف و محدود می‌ماند.

گناه ما این نیست که روان‌رنجور یا خودخواه هستیم؛ ما مقصریم چون با اینکه می‌دانیم روان‌رنجور یا خودخواه هستیم، شهامت یا اراده تغییر دادن خود را نداریم.

به عقیده پاسکال ما چیزی نیستیم مگر نی‌های شکننده و نازک که دنیای بی‌اعتنا می‌تواند به سادگی ما را بشکند و با وجود این ما نی‌های متفکری هستیم که می‌توانیم با جهان هستی متحد شویم و معجزه کنیم.

«
من آنچه بر من روی داده است نیستم؛ من آن چیزی هستم که تصمیم می‌گیرم باشم»

این دنیا زمانی به من تعلق پیدا می‌کند که دیگر به آن نچسبم.
پادتن ترسِ از دست دادن دنیا، رها کردن آن است. پادتن تنهایی، در آغوش کشیدن تنهایی است. چنانکه در هومیوپاتی، بیماری توسط خوردن کمی از خود سم بهبود می‌یابد.

تازمانی که رنج «من آنچه بر من روی داده است نیستم؛ من آن چیزی هستم که تصمیم می‌گیرم باشم» را تحمل نکنیم، نمی‌توانیم از محدوده‌های گذشته فرا برویم

بسیاری از ما تحت‌تأثیر بار «افسردگی زنده» یا حتی «افسردگی خندان» هستیم. در این نوع افسردگی موفق می‌شویم به اندازه کافی خوب کار کنیم؛ اما روح بسیار گران‌باری را حمل می‌کنیم و هرگز سبک‌بالی را که بخشی از سفر است تجربه نمی‌کنیم. این نوع افسردگی که شایع است و اغلب تشخیص داده نمی‌شود، زندگی شخص را فرسایش می‌دهد. ما با داشتن احساس بی‌ارزشی و بی‌کفایتی در مقابل چالش‌های زندگی، درحقیقت با این نوع افسردگی همدست می‌شویم.
وظیفه بی‌چون و چرای ما در این مرداب آن است که به اندازه کافی آگاه شویم تا تفاوت میان آنچه را که در گذشته بر ما روی داده است و آن کسی که در حال حاضر هستیم تشخیص دهیم. هیچ‌کس تا زمانی که اذعان نکند: «من آنچه بر من رفته است نیستم؛ من آنچه انتخاب می‌کنم هستم» از لحاظ روان‌شناسی پیشرفت نمی‌کند. چنین شخصی می‌تواند تشخیص دهد کمبودهای دوران کودکی ذاتی نیستند؛ بلکه نتیجه شرایطی خارج از کنترل کودک هستند. آنگاه می‌تواند انرژی زندگی را که قبلا مسدود شده است جاری سازد.

دانلود خلاصه کتاب

***

دانلود متن کامل کتاب

----------
پی نوشت:

Swamplands of the Soul

Suffering has something to say by Jamse Hollis
 


حقیقت آیینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست ، هر کس تکه ای از آن را برداشت خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست ، حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
مولانا-فیه مافیه

----

واقعیت و حقیقت:

 

حقیقت (Truth) با واقعیت (Fact) تفاوت دارد، هرچند در گفتگوهای روزمره معمولا جابه‌جا استفاده می‌شوند.  واقعیت، Fact

واقعیت چیزی است که درست بودنش اثبات شده است. مثلا صندلی‌ای که روی آن نشسته‌اید واقعیت دارد. حقیقت، Truth

حقیقت، یک ویژگی‌ از گزاره‌ها است. این گزاره که «برف سفید است» یک گزاره درست است و به بیان دیگر حقیقت دارد. یک گزاره می‌تواند حقیقت داشته باشد (درست باشد) و یا حقیقت نداشته باشد (نادرست باشد).

(تعریف واژه‌نامه آکسفورد)

-----
فلاسفه در تعریف این دو واژه حدود و ثغور هر یک اختلاف نظر دارند به همین دلیل در برخی حوزه ها در معنای حقیقت و واقعیت تمییزی قائل نشده اند. در حوزه ای که آن ها را متفاوت می بینند تفاوت هایی را ذکر کرده اند که به مهم ترین آن ها اشاره می کنم:

۱. واقعیت به امور محسوس و مادی تعلق دارد که با حواس درک می شوند(مثلا مباحث علوم طبیعی و تجربی) اما حقیقت به امور غیرمادی مربوط می شود که با عقل قابل درک‌ هستند(مانند مباحث فلسفی)
بر همین اساس افلاطون در نظریه ی معروف تمثیل غار عالم ماده را واقعیت می داند و عالم مُثُل را حقیقت.

٢. واقعیت ها متغیرند اما حقایق ثابت و غیرقابل تغییرند.(مانند علم ماده و عالم مثل)

٣.حقیقت امری بدیهی و اثبات شده است اما واقعیت قابل تردید.

 

تأملی در حدود معرفت بشری


انسان چه چیز ها را می تواند بداند و چه چیزها را نمی تواند؟

برای تأمل و درنگ و نظریه پردازی شعری از مولانا در مورد حدود معرفت بشری تحت عنوان حکایت فیل در تاریکی را تقدیم میکنم.

 

پیل اندر خانه‌ای تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی شد هرکسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکی‌اش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن بر او چون بادبیزن شد پدید

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدَست

آن یکی را کف چو برپایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

همچنین هریک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید

از نظرگه گفتشان بُد مختلف( نظرگه= نظرگاه ، منظر، زاویه دید، پرسپکتیو)

آن یکی دالش لقب داد آن الف

در کف هرکس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

خلاصه داستان فیل در تاریکی را همگی می‌دانیم:

 

فیلی در اتاقی تاریک قرار داشته و مردم شهر که فیل ندیده بودند به آن اتاق می‌رفته‌اند و از آن بازدید می‌کرده‌اند: فیلی اندرخانه‌ی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی

به علت تاریکی اتاق، مردم مجبور بوده‌اند از حس لامسه استفاده کنند.

شاید روایت هندی داستان،‌ بیش از آن‌که شما را به یاد محدودیت‌های حسی مولوی بیندازد، حرف حافظ را برایتان تداعی کند که:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ما در این‌جا با مدل هایی آشنا می‌شویم که هیچ یک شکل کامل‌تر دیگری نیستند و نیز، نیامده‌اند تا دیگری را نقض کنند.بلکه با کنار هم قرار دادن آن‌ها، می‌توانیم تصویری واقع‌گرایانه‌تر از فیل به دست آوریم. اگر چه باید بپذیریم که حتی ترکیب همه‌ی آن‌ها هم، ما را به شکل مطلق و کامل، به فیل نخواهد رساند.

 

مولوی از پارادیم شیفتی(paradigm shift) صحبت کرده که قرن ها بعد از وی توماس کوهن آن را مطرح کرده است. همچنین پارادیم فیل یک نوع مدل سازی برای درک حقیقت و جهان هستی و حتی استعاره ای برای درک معنا و حقیقت زندگی می باشد.

 

حقیت از نظر افلاطون:

 

بر طبق افسانه ای مشهور که در کتاب هفتم جمهور افلاطون بیان شده است، چند انسان در انتهای غاری در زنجیر بودند. آنها از طریق آتشی که در میانه ی غار وجود داشت، می توانستند سایه هایی را از رویدادهایی که در بیرون غار رخ می داد، ببینند. آنها تصور می کردند که این سایه ها همانا حقیقت هستند. یکی از آنها خود را آزاد می کند، غار را ترک می کند و نور خورشید و جهان پهناور را کشف می کند. در ابتدا، نور، که برای چشمان او غیرعادی است، او را حیرت زده و گیج می کند. اما در نهایت، می تواند ببیند و هیجان زده به سوی همراهانش بازمی گردد تا آنچه را دیده است، برای آنها بازگو کند. اما با برخورد سرد زندانیان مواجه می شود. آنان حرف وی را دروغ می پندارند.
همه ی ما در اعماق چنین غاری هستیم و با نادانی و پیش فرض های خود غل و زنجیر شده ایم. شهود ضعیف ما تنها سایه ها را نشان می دهد و اگر سعی کنیم که بیشتر ببینیم، گیج می شویم: زیرا با چیزهای غیرعادی مواجه خواهیم شد. اما با این حال همه ی تلاش خود را خواهیم کرد. این تلاش علم نام دارد.

لینک ویدیویی ثمثیل غار افلاطون

 

حقیقت از نظر نیچه:

 

 نیچه می گوید حقیقت به هر کس گوشه ی جمالی می نماید و او گمان می دارد کل جمال را دیده است. درست مثل حکایت "فیل در خانه ی تاریک" که مولوی روایت می کند. اما مثال نیچه این است که مانند یک روستایی که به شهر آمده بود و با ای روبرو می شود که برای سرکیسه کردنش، لبخند خاصی به او می زند و او که تا به حال چنین نی ندیده، این لبخند را به حساب عشق و محبت می گذارد و گمان می کند او را دوست دارد در حالی که او عروس هزار داماد است و به کسی وفا نمی کند. حکایت حقیقت هم همان حکایت روستایی و است که فلاسفه فکر می کنند تورش کرده اند در حالی که گوشه ی جمالی از او بیش ندیده اند و این از نهایت سادگی و نادانی ماست که گمان می کنیم کل حقیقت را به تور انداخته ایم وآن را در مشتمان و فراچنگمان آورده ایم.

 

کلمه ی "فیلسوف" در زبان یونانی به معنای دوستدار دانش است نه صاحب آن در حالی که اغلب فلاسفه مدعی بازگفتن حقایق نهایی بوده اند. در حالی که اگر بخواهیم به معنای حقیقی فلسفه و فیلسوف برگردیم باید بگوییم فیلسوف "طالب" حقیقت است نه "صاحب" آن و روند جستجوی حقیقت را پایانی نیست چرا که معلومات ما به هر جا هم که برسد نهایتاً متناهی است و حاصل تقسیم آن بر مجهولاتمان- که نامتناهی است- می شود صفر و دیگر هیچ. شاید به همین دلیل لوئی اشتراوس فیلسوف آلمانی هم گفته بود فلسفه جستجوی حقیقت است نه تملک آن.

 

نتیجه گیری:

 اصل مطلب این هست که حقیقت چند بعدی است و در زمان و مکان های متفاوت خودش را از زاویه های مختلفی به انسان ها نمایان می کند و کسی نمی تواند بگوید همه آنچه را که من می بینم حقیقت مطلق هست.
ما مسافری هستیم که از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر سفر میکند و سی در یک اندیشه و باور مطلق وجود ندارد سفر اندیشه همچنان ادامه دارد و رسیدنی هم در کار نیست چون راه بی انتهاست و جستجوگری و سیالیت ذهن و این باور که حقیقت نیز سیال است و چیزی نیست که آن را در دست بگیریم و ادعا کنیم به حقیقت دست یافته ایم. ما دائما در پی "آواز حقیقت" می دویم ولی به آن نمی رسیم و این عطش و طلب ما را برای جستجوی حقیقت بیشتر می کند.

مغرورانه ترین ادعای انسان دستیابی به حقیقت و ارائه بهترین روش زیستن است که به دنبال آن دسته بندی و قضاوت در خصوص سایرین بر اساس کشف بی همتای خود را به همراه دارد. انسان بیچاره ی آویخته به طناب دار حقیقت مطلق نمی داند که چه کوته نظرانه از دریچه ذهن حقیر خویش به خارج می نگرد و همه چیز را بر پایه ارزش های ذهنی خود تفسیر و تأویل می کند و نام حقیقت بر آن می نهد. هر چند امکان تطبیق برخی از این دریافت های ذهنی بر واقعیت وجود دارد ولی چون قابلیت سنجش صحت و سقم آن وجود ندارد فاقد ارزش است. تنها حقیقت حاکم بر جهان معرفت انسانی این حقیقت است که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و ما صرفاً با تعدد تفسیرها و تأویل ها مواجهیم.

ادامه مطلب

«درد که تنها در نسوج آدمی پرسه نمی‌زند. گاهی هم ساکن اشیاء می‌گردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای ست درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل می‌کند و بر صفحات کاغذ می‌نویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند.»


#رود راوی، ابوتراب خسروی


به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام
به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام دنیا را کوچک‌تر از ابعاد واقعی‌اش دیده‌ام و به همان نسبت کمتر از آن لذت برده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام قصه کم شنیده‌ام، داستان کم داشته‌ام و قصه‌ها و داستان‌های زندگی‌ام را کوته‌بینانه تماشا کرده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام گریه نکرده‌ام، نخندیده‌ام، عاشق نشده‌ام و انسانیت را خوب تماشا نکرده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام از کتاب‌هایی که خوانده‌ام لذت برده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام خودم را از تجربۀ زندگی‌های تازه محروم کرده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام خوب بودن را کمتر کشف کرده‌ام و بد بودن را اشتباه برداشت کرده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام حرف‌های تر و تازه و نشنیده، کم دارم و در حسرت همیشگی آن‌ها خواهم ماند.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام کارهای اشتباه زیادی انجام داده‌ام که تنها ثمره‌اش کُشتن وقت بی‌بازگشت زندگی‌ام بوده است.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام خودم را سخت‌تر به جا آورده‌ام.

به‌اندازۀ همۀ کتاب‌هایی که نخوانده‌ام دنیا را زودتر، کم‌عمق‌تر و کوچک‌تر از آنچه هست ترک خواهم کرد.

* ناهید عبدی

# کتاب # کتابخوانی


رساندن بیشترین خیر چگونه فهم ما را از زندگی اخلاقی تغییر می‌دهد

 

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن/که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

مترجم کتاب در پیشگفتارش این بیت حافظ را نقل‌قول کرده است و می‌گوید در طریق ما غیر ازین گناهی هست! ضرر نرساندن بخشی از اخلاق است اما کافی نیست فردی اخلاقی است که هم آزار نمی رساند و هم از نیکی و خیررسانی دریغ نمی‌کند.



دیگردوستی مؤثر هم یک ایده است، هم سبکی از زندگی که در حال رایج شدن در سراسر دنیاست. گاهی اوقات می‌پنداریم هیچ قدرتی نداریم، اما این‌طور نیست. حقیقتاً می‌توانیم دنیا را تغییر دهیم، گرچه دنیا دفعتاً در حد مطلوب ما تغییر نخواهد کرد. بر خیری که شخصاً می‌توانید برسانید تمرکز کنید، نه بر مسائلی که باقی می‌مانند یا حلشان دست شما نیست. کاهش دادن رنج، چه در انسان و چه در حیوانات، مطلوب است، حتی اگر ازبین‌بردن برخی رنج‌ها فعلاً ممکن نباشد. سعی کنید با بهره‌گیری از روش‌هایی که در این کتاب معرفی شده است بیشترین خیر ممکن را برسانید، تغییری در دنیا حاصل کنید، و به بقیه‌ی فعالانِ عرصه‌ی دیگردوستی مؤثر بپیوندید. رفتار و ارزش‌های مطلوبِ فعالان جنبش دیگردوستی مؤثر در هماهنگی با یکدیگرند. این هماهنگی سبب شده است زندگی پربارتر و کامیاب‌تری داشته باشند.

آرمین نیاکان مترجم کتاب در این باره می گوید: سعادت امری گروهی و جمعی است و ما باید برای آن دست به تشکیل نهاد بزنیم. در فلسفه دیگردوستی موثر به تمرکز، انصاف و سواد رسانه‌ای برای عمل کردن نیاز داریم. پس ما نیازمند آموزش هستیم. دنیای جدید به قول هانا آرنت دچار ابتذال شر است. چنانکه ما می‌توانیم با تصمیمات کوچک و به ظاهر بی خطر شر تولید کنیم. یکی از دستاوردهای دیگردوستی موثر این است که به آسانی هم می‌شود خیر رسانید. در روانشناسی دیگر دوستی موثر گفته می‌شود که پناه بردن به پیچیدگی، عدم قطعیت باعث شده است که ما بیشترین خیر ممکن را نرسانیم. خَیر دیگردوستِ موثر اما با خیررسانی، روحیه‌ای با نشاط و روانی سالم دارد.


سوزن‌بانان، کودکان را نکشید

تصور کنید قطاری در حال حرکت است و می‌تواند در دو مسیر حرکت کند. مسیر اول، به سوی تعدادی کودک می‌رود که روی ریل ایستاده‌اند و قطعاً برخورد قطار آن‌ها را می‌کشد. مسیر دوم، به سمت اتومبیل لوکس شما می‌رود که روی ریل گیر کرده و نتوانسته‌اید آن‌را حرکت دهید.
شما سوزن‌بان هستید و می‌توانید مسیر قطار را به سمت یکی از این دو مسیر هدایت کنید. شما قطار را به کدام سمت هدایت خواهید کرد؟ کودکان یا اتومبیل لوکس خودتان؟
شما تا به پاسخ خودتان فکر کنید، داستان مختصر این آزمایش ذهنی را بگویم. این آزمایش ذهنی را پیتر سینگر فیلسوف اخلاق استرالیایی، نویسنده کتاب مشهور آزادی حیوانات، و صاحب ایده‌هایی درباره گیاهخواری، آزادی بیان، اخلاق زیستی و شاید از همه مهم‌تر برای بحث ما، صاحب ایده «دیگردوستی مؤثر» طراحی کرده است.
پاسخ‌تان به پرسش سینگر چیست؟ آیا شما قطار را به سمت خودرو لوکس خودتان هدایت می‌کنید و جلوی کشته شدن کودکان را می‌گیرید؟ اکثریت آدم‌ها احتمالاً همین کار را می‌کنند. این پاسخ پی‌آمد مهمی دارد.
ایده پیتر سینگر این است که بسیاری از ما، آن‌ها که توان خرید کالا و خدمات لوکس نظیر خرید ساعت گران‌قیمت، خوردن شام در رستوران بسیار گران، زندگی در خانه‌های اشرافی، سوار شدن بر خودروهای لوکس، استفاده از عینک و لباس برند و . داریم، در عمل و زندگی روزمره، قطار را به سمت کودکان هدایت می‌کنیم. سینگر حامی ایده استفاده از درآمد مازاد برای نجات کودکان است.
ما در حالی که می‌توانیم هزینه‌ای را که برای بسیاری از کارهای لودگی‌مان هزینه می‌کنیم، برای نجات کودکان در خطر جهان اختصاص دهیم، از خیر مصارف لوکس خودمان نمی‌گذریم. کودکانی هستند که با چند ده یا چند صد هزار تومان از ابتلای آن‌ها به بیماری‌هایی که یک عمر آن‌ها را می‌آزارد نجات می‌یابند.
این حکایت کم‌وبیش در زندگی بسیاری از ما جاری است.
پیتر سینگر طرفدار استفاده از درآمد مازاد صاحبان این گونه درآمدها برای مقابله با مرگ و سایر خطراتی است که کودکان در خطر را تهدید می‌کند. جلوگیری نکردن از مرگ کودکان در خطر از نظر او با کشتار انسان‌ها تفاوتی ندارد.

استاد فاضلی اینچنین ادامه می‌دهد که: این متن را نوشتم تا هر کدام از ما که درآمد مازاد داریم و از آن می‌توانیم برای نجات کودکی استفاده کنیم، یادمان باشد که شاید سوزن‌بانی هستیم که قطار را به سمت کودکان هدایت می‌کنیم.

لینک دانلود خلاصه کتاب (با مقدمه استاد ملکیان)

 

مطالعه بیشتر درباره این کتاب

The Most Good You Can Do: How Effective Altruism Is Changing Ideas About   Living Ethically

Peter Singer


واقعیت این است که ما همگی در این سیاره، تنها هستیم. هر کدام از ما کاملا تنهاییم و هرچه زودتر این حقیقت را بپذیریم، به نفعمان خواهد بود. بسیاری از مردم تنها زندگی می کنند، چه ازدواج کرده باشند و چه مجرد باشند. بدون هیچ یافتنی، همیشه در جستجو بوده اند.!


#پلی به سوی جاودانگی-ریچارد باخ


 فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

هر روز میلیون ها اطلاعات در ذهن ما پردازش می شود و در بین این همه اطلاعات پردازش یافته در مغز افکار و توهماتی از ذهن تراوش می یابند که  مثل نویزی و صدای مزاحمی ما را از افکار سازنده و حیاتی در این عمر کوتاه محروم می سازند و انرژی و توان عمده مغز در پس زمینه ذهنی تحلیل می رود و یک دفعه می بینم که شب را به روز رساندیم و خبری از هر گونه خروجی متفاوتی با دیروز ما وجود ندارد.خلاقیت روشی برای فیتلر کردن افکار و نویز های مزاحم (Mind Noises) و شناسایی پالس های مثبت ما در بین جنگل افکار هست.

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Red Velvet World نکاتی درباره مبدل حرارتی آپشن خودرو | استریو آرام روستای رویندزق دهستان غربی اردبیل شخصی2 ماینرهای مجازی سالم زيبا memento mori دانلود آهنگ جديد