میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی دارد.
اروین یالوم-انسان موجودی یک روزه
وقتی خوب زندگی نکرده باشیم و به اندازه کافی در صحنه ی زندگی خود حضور نداشته باشیم، آنگاه ترک این زندگی بسیار دشوار خواهد بود و ما را عذاب خواهد داد. ترس شدید از مرگ به خاطر آن است که می دانیم زندگی نکرده ایم. دروغ و تزویر همچون حجابی هستند که هستی اصیل را از ما پوشیده نگه می دارند و اجازه نمی دهند که آنچه واقعاْ مهم است خودش را نشان دهد. وقتی مرگ که بخشی از شرایط هستی انسان است، فراموش شود و به عنوان یک امر قبیح تلقی گردد که نمی توان و نباید در موردش سخن گفت، انسان از ندای هستی که او را به سوی زندگی والاتری فرا می خواند باز می ماند. مرگ آگاهی درک هستی شناختی ما را بالاتر می برد و با سرکوب و سرپوش بر آن، بیشتر آن چیزهایی که برایمان ارزش فراوان دارد را نیز از دست می دهیم، عشق، محبت، شجاعت و حقیقت. با تصدیق مرگ و رویارویی با آن دل های آدمیان به همدیگر نزدیک تر می شود و سبب می شود آن ها نسبت به هم شفقت بیشتری ابراز کنند. اگر پایان زندگی مرگ است، چرا باید آن را با تنفر و عداوت بی مورد تباه کرد؟
*****
کارل یونگ، روانشناس سوئیسی، نوشته است: «سنگینترین باری که یک کودک باید به دوش بکشد، بار زندگی نزیسته والدینش است». منظور او از این حرف این بود که سرپرستان ما هرکجا و هرگونه که در سیر تکاملی خود گیر کرده باشند، همانجا برای ما تبدیل به الگویی درونی میشود که در آن گیر میافتیم. اغلب اوقات ناگهان به خود میآییم و میبینیم که با مسائل حلنشدهی والدینمان سروکله میزنیم. گاهی ممکن است نسخهی دوم نیاکان خود باشیم، یا شاید شورش کنیم و سعی کنیم برخلاف آنها عمل کنیم. مخالفت با تأثیرات و نفوذ والدین بهطرز جالبی بههمان اندازه دست و پای ما را میبندد که موافقت با آن. در هرصورت، پیشینیان ما را محدود میکنند. شاید علت این امر در تذکر باستانی کتاب مقدس نهفته باشد که میگوید: «گناهان انسان، فرزندانِ فرزندان او را تا نسل سوم و چهارم آزار خواهند داد.
یادمان باشد مرگ آمده تا زندگی را تماما برای ما معنا کند. پس لحظات نزیسته ات را با عمق وجود دریاب و زندگی کن و خام و نپخته قورت مده.
(برداشتی از کتاب زندگی نزیسته ات را زندگی کن-رابرت الکس جانسون)
یافتن معنا در نیمه عمر
گاهی اوقات، متاسفانه، متوجه میشویم که زندگی فرد دیگری را میزیستهایم، این که ارزشهای آنها انتخابهای ما را هدایت کردهاند. با این که هرگز احساس خوبی به زندگیای که داشتهایم نداریم، به نظر میرسد که این تنها گزینهای است که داریم. حتی وقتی که توجه و تحسین دیگران را داریم، به طرزی مرموز احساس میکنیم فریبکارانه عمل کردهایم.
ما انسانها موجوداتی به دنبال معنا و در جست وجوی خلق معنا هستیم. حیوانات همتای ما بر اساس چرخههای بیولوژیک حیاتشان را همانند ما زندگی میکنند، اما ظاهرا این توانایی را ندارند که دربارهی خودشان تامل کنند، مفاهیم انتزاعی را خلق کنند، یا ساختارهای اجتماعی پیچیدهای را که حملکنندهی ارزشهای آنهاست، ایجاد کنند. حیوانات دیگر ممکن است بجنگند تا زنده بمانند اما هرگز دربارهی فناپذیریشان نگران نیستند. بزرگترین راز این نیست که ما به طور تصادفی در غنای زمین و کهکشان پرستاره پرتاب شدهایم، بلکه این است که در این زندان ما میتوانیم تصوراتی دربارهی خودمان ایجاد کنیم که به اندازهی کافی نیرومند است که بتواند ناچیز بودنمان را نفی کند.
تصور کنید پادشاهی شما را به یک کشور میفرستد تا کار ویژه ای انجام دهید.شما به آن کشور می روید و صد کار دیگر انجام می دهید. اما اگر آن کاری را که به خاطر آن به آنجا فرستاده شده بودید را انجام ندهید، مانند این است که گویی هیچ کاری انجام نداده اید. بنابراین انسان برای کاری خاص به این جهان آمده است و آن کار، هدف اوست. اگر آن کار را انجام ندهد، مانند این است که هیچ کاری انجام نداده است.
سفر شما سفر شماست؛ سفر کس دیگری نیست، و هرگز برای شروع این سفر دیر نیست.
برداشتی از کتاب یافتن معنا در نیمه عمر- جمیز هالیس
ادامه مطلب
درباره این سایت